شكوفههاي يخزده
حسن لطفي
تماشاي بارش برف از پشت پنجره در حالي كه ليوان چاي داغ انگشتان سردم را گرم ميكرد آنقدر زيبا بود كه حتي براي لحظهاي هم فكر نكردم آن برف و سرما چه به روز شكوفه درختان بادام باغهاي سنتي ميآورد. برف كه ميباريد و من با لذت تماشا كردم و نميدانستم قرار است يك روز بعد دوستم عكسهايي از باغهايي برايم ميفرستد كه شكوفه هاش يخ زده است. قبل از خواندن مطلب زير عكسها براي لحظهاي دلم ميگيرد و از خودم بدم ميآيد. ميخواهم خودم را به خاطر شادي ديروز شماتت كنم كه چشمم به توضيحات رفيق اهل طبيعتم ميافتد. با آنكه باغ دارد و بخشي از روزياش وصل به درختهاي بادامي است كه سرماي ناگهاني، شكوفههاش را جوانمرگ كرده، زير عكس نوشته است: اين هم جلوه ديگري از بهشت! بعد لابد براي آنكه خيال نكنم دارد با طنز تلخي جواب عكس چند روز قبلم را ميدهد از راز و رمزهايي نوشته است كه دركش ساده نيست. با ذهن منفعتانديش و يكسونگر كه در آن فقط منافع فردي ديده شود قادر نيستيم اين رمز و راز را دريابيم. دست آخر هم مطلب كوتاهش را با بخشي از سروده مولاناي بزرگ به انتها رساند: چه دانمهاي بسياريست، ليكن من نميدانم - كه خوردم از دهانبندي در آن دريا كفي افيون. متن را كه ميخوانم به فكر فرو ميروم. دلم براي شكوفههاي يخزده ميسوزد اما دلخوش از آنم كه لذت تماشاي برف از پشت پنجره نصيب خيليها شد و شادي درست كردن آدمكهاي برفي، سرسرهبازي در تپههاي بيرون شهر و... براي زماني هر چند كوتاه عدهاي را شاد كرد . شادي كه حق انسان است. انساني كه هرچه براي شاد بودنش بيشتر تلاش كنيم بيشتر رنگ و بوي مهرباني ميگيريم و لابد شبيه آدمهايي ميشويم كه در بهشت قدم ميزنند.