آدمهاي گلوبندك
ابراهيم عمران
اردشير چرخياي كه 30 سال در پاچنار تهران مشغول بردن بار و كالاي خريداران است، ميگويد گلوبندك امسال حال و هواي هر سال را ندارد. هر چند شلوغياش دستكمي از سالهاي قبل ندارد. ميگويم اردشير، خب مشخص است كه با اين وضع بيماري ميزان رفت و آمد هم كمتر شود. ميگويد آمد و شد مردم كم نشده است. آنچه از آن كاسته شده ميزان مهر و محبت مردم است كه در سيمايشان ديده نميشود. ميگويم از كجا چنين ميگويي؟ گفت نگاه كن به چهرهها؛ همه در هم و پر از فشار روحي. گفتم درست است كه مردم را ميشود از چهرهشان تا حدودي تفسير كرد ولي اين شكلي كه تو ميبيني كمي برايم جالب است. در جواب گفت آن وقتها مردم كه به گلوبندك ميرسيدند چهرهشان پر از نشاط بود. هر زمان هم گراني و سختي خاص خود را داشت. ولي سروري كه از سر و روي مردم ميباريد قابل مشاهده بود. اجناسشان را كه ميبرديم جدا از كرايه طي شده، دستخوشي هم به ما ميدادند بيمنت و بيحرف. گفتم اردشير الان خريداران بازار آناني شدهاند كه واقعا مجبور هستند به خريد. وگرنه توده مردم كه سبب رونق بازار هستند، توان خريد ندارند. گفت شايد چنين باشد ولي من خوشحالي از چهره آنان نميخوانم. گفتم حرف اصليات چيست و چه ميخواهي بگويي؟ گفت از اعدام تا گلوبندك؛ از گلوبندك تا توپخونه و درخونگاه و ابوسعيد و منيريه، سالها با چرخ بار بردم. نديدم مثل امسال. گفتم خب اينكه شد همان حرف ابتدايمان. گفت ختم كلام اينكه چند روز پيش بار يه بابايي را كه سالها برايش بار ميبرم، بردم تا سر پارك شهر. دست كرد جيبش يه كارتي بهم داد. تا بيام بپرسم چيه؟ گفت سواد داري؟ گفتم ديپلم ردي 30 سال پيش هستم. گفت من كه رفتم بخوان. من هم كارت را گذاشتم تو جيبم. تا رسيدم سر پاتوقم كارت را در آوردم. پشت و رويش يكسان بود. فقط نوشته بود «مردم بهم مهرباني كنيد.» تعجب كردم كه چرا گفت آن زمان نخوانم. نشسته بودم رو چرخم. يكي صدا كرد. ديدم همان مغازهداري است كه صاحب كارت از او خريد كرده بود. گفت اردشير بيا، امانتي اينجا داري. رفتم، ديدم بستهاي رو پيشخوان مغازه است. بازش كردم. از تعجب خشكم زده بود. آخر مگر ممكن بود؟ چطور ميشد هضمش كنم؟ اين بابا از كجا ميدانست؟ حاج محمد كه تعجب مرا ديد گفت اين مشتري ما چند روز پيش پرسيده بود اردشير چرا هميشه طور خاصي به همه نگاه ميكند؟ گفت مشكلش چيه؟ گفتم اردشير هميشه ميگه چرا مردم چهرهشان بشاش نيست و بهم لبخند نميزنند و در حقيقت مهربان نيستند با هم. ايشان هم رفت و اين تابلو را برايت سفارش داد و باقي قضايا كه ميداني. صحبت اردشير كه به اينجا رسيد من هم باورم نميشد كه هنوز كساني باشند كه ادراك و احساس مردم برايشان مهم باشد و حاضر باشند براي اين حس دروني قدمي بردارند. ولي اردشير كه هنوز در بهت چرايي آن فرد بود، گفت بعد از آن روز بيشتر در چهره مردم دقيق ميشوم. تا من هم بتوانم حسي را درك كنم. گفتم كه تو كه خواهان داشتي و بود فردي كه روحياتت را درك كند. ضمن سپاس از آن فرد گفت دوست دارم همه آدمهاي گلوبندك مهربان باشند و آرام و از عصبيت در چهرهشان خبري نباشد. گفتم پس دليل زل زدن مداومت سر گلوبندك به عابرين اين است؟ گفت نه. زل ميزنم كه چهرهاي آشنا پيدا كنم. آشنايي نميبينم. آشنايي در مهر و محبت است كه ديگر وجود ندارد. گفتم حالا چه نوشته بود در آن تابلو؟ گفت نوشته بود: اردشير نگرد نيست؛ گشتم نبود...