پيام رضايي، رضا صديق| اين روزها كمتر خبري از آثار و متون ايراني بر صحنه تئاتر هست. به ويژه آثار نو با متنهاي تازه و مبتني بر اصول درامنويسي. علاوه بر اين، تجربه نشان داده است كه كار مشترك و هماهنگ ميان نويسنده و كارگردان ميتواند منجر به خلق آثار خوب و با كيفيت شود. «هيچكس نبود بيدارمان كند» عنوان اثري است كه بر همين سياق، چندوقتي هست به نويسندگي محمدامير ياراحمدي و كارگرداني پيام دهكردي در تماشاخانه باران به صحنه رفته است. اين نمايش تصويري از يك خانواده ايراني از قوم لر را در دهههاي 30 و 40 و بحبوحه كودتا روايت ميكند؛ خانوادهاي كه در يك گرهگاه سياسي و عاطفي محل بروز نزاعي بر سر قدرت و انديشه ميشود. متن قابل قبول، بازيهاي درخشان و تاكيد بر وجوه در حال اضمحلال فرهنگ ايراني از ويژگيهاي قابل توجه اين اثر است. فريبا متخصص، الهام پاوه نژاد، رضا مولايي، پيام دهكردي، خاطره حاتمي، محمد رضا علي اكبري، عارفه لك، نيكي نصيريان، نيلوفر دربندي و آماندا موسوي كساني هستند كه دراين اثر ايفاي نقش ميكنند. پيام دهكردي كه غالبا به عنوان يك بازيگر و مدرس خوب تئاتر به شمار ميرود و كارنامه درخشاني نيز در اين حوزه دارد، پيشتر نيز با «متولد 1361» در مقام كارگردان نشان داده بود كه همواره نگاهي انتقادي به جامعه ايران دارد. حالا در اين اثر او به چند دهه پيش از دهه 60 بازگشته است تا در نمايشي به نام «هيچكس نبود بيدارمان كند» نگاهي تاريخيتر نسبت به وضعيت جامعه ايراني داشته باشد.
از اين سوال شروع ميكنم كه چرا اين متن؟ يك متن ايراني. هيچ كس نبود بيدارمان كند. يعني چي؟
واقعيت اين است كه من سالهاست دارم اين جمله را تكرار ميكنم كه ما در يك گناه دستهجمعي سهيم هستيم. سالهاست دارم ميگويم ما حافظه تاريخيمان ضعيف شده يا در بخشهايي به يك خواب ابدي فرو رفته. به همين دليل هم فرض واكاوي از خودمان سلب شده كه برگرديم و رجعت كنيم به گذشته و ببينيم كه چه خطاهاي تاريخي رخ داده كه امروز اوضاع ما اين است. در سطح كلان طبيعتا وجه فرهنگياش براي من اولويت است. وقتي ما ميگوييم فرهنگي مسائل ديگر هم كنارش هست چون شما نميتوانيد از ماشيني كه ميللنگش خراب است انتظار داشته باشيد حركت كند. حالا اگر برف پاككنش هم كار كند ماشيني در كار نيست كه بخواهد حركت كند. اينها اجزايي هستند كه ارتباط ارگانيك و پيوستگي با هم دارند. بنابراين اگر حال فرهنگ بد باشد حال اقتصاد هم بد خواهد بود و برعكس. اين خوابزدگي يا به خواب رفتن يا بيدار نشدن از اين خواب كه تو چشمهايت را باز كني و ببيني كجاي جهان ايستادي و موقعيت از چه قرار است، اينها پرسشهاي هميشگي من بوده است. در كار قبلي «من متولد 1361» هم همين بود. قصد من مستندسازي دهه 60 نبود. آن كار اداي دين به نسل دهه 60 بود؛ نسلي كه در آن مقطع مورد هجمه بود كه مثلا اين نسل بيهويت وسطحي و اين حرفهاست. با ادبيات فاصله گرفته و الفاظي كه من به عنوان يك مدرس رنج ميكشيدم. اين چه تعبيري است؟ ما يك بستري را فراهم كرديم و امروز آمديم و يقه اينها را ميگيريم. اتفاقا بايد برگرديم عقب. ببينيم چه اتفاقي افتاده كه اين نسل امروز عملكردش و بروز فعاليتش شده اين. در بحث تاريخياش هم من معتقدم كه مسائل امروز ايران در شكل كلان ربطي به پنج سال و هشت سال و فلان دولت و اينها ندارد ممكن است آنها تشديدش كرده باشند. اما براي پيداكردن ريشهاش بايد برگرديد عقب و دليلش را در قبلترها واكاوي كنيد. به همين دليل اين چالش من بود. كارگرداني هم هيچوقت براي من به مثابه اين نبوده كه بگويم كاري را ببنديم، پهن و جمع كنيم. چون فقط رخت را جمع و پهن ميكنند. اين نبوده كه هشت روزه كار را ببنديم. مدتها بود من دغدغه اين را داشتم كه كاري را كارگرداني كنم. خيلي هم پيشنهاد داشتم كه متولد 1361 را بازسازي كنم ولي احساس كردم در صورتي اين كار را ميكنم كه نگاه تازهاي در آن تزريق كنم و اگر نتوانم چرا بايد اين كار را انجام بدهم. تا اينكه در مقطعي شروع كردم به پژوهش و مطالعه و احساس كردم چه جالب! سوالهاي من اينهاست و ميخواهم سوالهاي خودم را جواب بدهم. فهميدم كه نياز دارم برگردم عقب و نه دهه 60 بلكه دهه 30 و يكي از پرسشهايم از بين رفتن و مخدوش شدن هويت بود. شما ببينيد الان زبان فارسي به چه روز دارد ميافتد. من برايم خيلي غمانگيز است. هرچند از تعصب بيمورد حرف نميزنم. بله من كامپيوتر را ميگويم، ولي نميتوانم بپذيرم به فردي ميگويي كاري را انجام بده، ميگويد: چشم! حتما! تراي ميكنم! و تو در پاسخ بايد بهش بگويي كه ما در فارسي براي تراي معادل نداريم؟! و او ميگويد نه. ميگويم كوشش، سعي، تلاش. زبان ما به چه سمتي دارد ميرود؟! موسيقي نواحي ما به چه سمتي دارد ميرود؟! اقوام كجا دارند ميروند؟! من با اقوامي مواجه ميشوم كه دوست ندارند بچههايشان با گويش و زبان خودشان حرف بزنند. منع هم ميكنند. بعد خب من حس كردم ما داريم اين پيشينه را از دست ميدهيم و اين برايم گران تمام ميشد. خارجيها و فرنگيها ميآيند ايران، موسيقي نواحي و مقامي ما را ميشنوند آن را ميبرند آداپته ميكنند در فضاي غربي خودشان و با تئاتر آنجا عجين ميسازند و بعد آن را برميدارند براي ما ميآورند. يا معماري ما! مثل آب خوردن امامزاده حمزهعلي در استان چهارمحال و بختياري با خاك يكسان ميشود. بنايي كه قدمت دارد، پيشينه دارد و تهش به يك عذرخواهي تمام ميشود. ببخشيد و فلان شد و شرمنده و اين حرفها. اين صحبتها را عرض كردم كه بگويم اين حجم پرسش بود و من فكر كردم كار اقتباسي نميخواهم انجام بدهم، متن خارجي كه صدبار اجرا شده نميخواهم، كار دوپرسوناژي به قيمت اينكه پول ندارم نميخواهم انجام بدهم. ميخواهم متن اصيل توليد شود و در بدترين حالت اصلا انجام هم نشد يك نمايشنامه به نمايشنامههاي كشورمان اضافه ميشود. با خانم ثميني تجربه درخشاني را داشتيم و در اين سفر هم فكر كردم چه كسي ميتواند همسفر خوبي باشد و فكر كردم من كسي بهتر از آقاي ياراحمدي نميشناسم. ايشان بهترين گزينه هستند. هم به واسطه لر بودنشان، هم به خاطر اشرافشان روي زبان آن مقطع تاريخي و قوميتي كه خوب ميشناسد. ما حدود يك سال پيش شروع كرديم. شايد چندهزار صفحه كتاب، شايد ساعتها در مورد مسائل روز حرف زدن. من همان روزهاي اول براي خودمان خط قرمز تعيين كردم و گفتم ما نميخواهيم اداي كسي را دربياوريم. اداي شخصيتي را در بياوريم و ملت بخندند. بشكن و بالا نميخواهيم بيندازيم. جملهاي كه خسرو در اين نمايشنامه ميگويد: «بايد خودمان را در محضر مخاطب آفتابي كنيم.» و من به آقاي ياراحمدي گفتم ما ميخواهيم كاري را انجام دهيم كه يك روايت صادقانه و بيقضاوت و با انصاف باشد. الان دوستي به من داشت ميگفت ما نميدانيم اصولگرا كيست و اصلاحطلب چه كسي است. گفتم تئاتر من ارتفاعش خيلي بالاتر از اين حرفهاست. چون سويه سياسي در اين كار جايي ندارد ولي شما ميتوانيد اين كار را سياسي تلقي كنيد. هيچ اشكالي هم ندارد. بنابراين اين امر كار را براي ما سخت ميكرد كه اين مسير خوب و خوش طي شود و خب بعد از ماهها كار كردن يعني نزديك به يك سال، الان دو ماه است كه ما اين كار را تمرين كردهايم. بنابراين سوال اولي كه پرسيديد كه چرا هيچكس نبود بيدارمان كند؟! به نظر من واقعيت اين است كه خيلي پيامهاي فراواني براي آدمها ميتواند داشته باشد.
با اين تفاسير تئاتر شما پرسش يا پاسخ است؟ يا خواستهايد خود مخاطب را پيش روي خودش بگذاريد؟
بله! من اگر توانسته باشم فضايي را فراهم بكنم كه مخاطب با واقعيت يا بخشي از واقعيت موجود مثل يك آيينه مواجه شود حتما اين تماشاگر به حال بدي خواهد رسيد. حالش بد ميشود، ذهنش درگير ميشود. چقدر خوب! حالت بد است؟! اين حال بد بهتر از حال خوب قلابي است. يك اصطلاح مبتذل وجود دارد كه ميگويند بخنديم! شاد باشيم! اصلا لبخند بزن! چرا بايد لبخند بزنم من؟! به چي بايد لبخند بزنم؟! به عُسرت مردمانم لبخند بزنم؟! نه! بايد واقعيت را بفهمم. اگر اين واقعيت حال من را بد كرد حتما به ايدهاي ميرسم. آن وقت براي اينكه بتوانم مسير را بهتر پيش ببرم حتما بايد بشكن بزنم اتفاقا. حتي لباس شادي بر تن كنم. بنابراين كوشش من اين بوده كه براي تماشاگر ايجاد پرسش كنم. انگيزهاي را فراهم كنم تا او بتواند جوياي راه خودش شود. اگر پيشنهادي را هم ناپيدا در اثر مطرح ميكنم بحث چشمانداز است. مثلا اشاره ميكنم به صحنه شام كه تنها غذاي واقعي كه در اين نمايش خورده ميشود غذايي است كه همسر اول عيسيخان كه دچار جنون شده ميخورد. ولي كساني كه سر ميز نشستهاند هر كدام فرهيختهاند و سياستمدار و چه و چه نه بشقابي هست نه چيزي. تازه دارد سرد هم ميشود. من فقط خواستم پرسش ايجاد كنم و با انصاف كاراكترها را نشان دهم و به همه اينها حق بدهيم. اينها همه محصول يك فرآيند هستند.
جايي در نمايش گفتوگويي بين پروين و خسرو دارد شكل ميگيرد. پروين در مورد داستان خسرو ميگويد خيلي نااميدكنندهاست و خسرو اين گونه جواب ميدهد كه بگذار نااميد شوند اگر از اين طريق آگاه ميشوند خيلي خوب است. گويي اين تم خود نمايش هم هست.
بله! اين مانيفست من است. ممكن است من را در اين سالها محكوم بكنند و البته محكوم كردهاند به اينكه تو رو خدا اميدوار باش! چرا سياه؟! ميگويم من سياه نيستم. واقعيام! شما تا واقعيت موجود را متوجه نشويد دست به اقدام نميزنيد. وضعيت فرهنگي جامعه ما درمرز انفجار است و شايد هم اين مرز را رد كرده. حالا اين وسط فرهنگ به عنوان يك دردانه گاهي در كش و قوس ميافتد با دعواهاي سياسي و مشاجرههاي فلان و هيچ كس فكر نميكند كه اين وسط گوشت قرباني فرهنگي است كه براي ساختنش در خوشبينانهترين حالت سه دهه زمان لازم است.
همان طور كه گفتيد اين نمايش هم دنبال اين آگاهي است. ولي راهكاري ارايه نميدهد. يا شايد خيلي پنهان و ظريف اين كار را ميكند. به نظر شما براي ساختن و ترميم فرهنگ همين آگاهي كافي است يا نه نياز به راهكاري از بيرون هم هست؟
واقعيت اين است كه من معتقدم در جامعه ما همواره منتظريم كه يك نفر براي ما كاري را انجام دهد. خودمان كاري را انجام نميدهيم. يعني نفر به نفر نيستم كه بگوييم من يك نفر كارم را درست انجام بدهم. اگر همه عالم بدقول باشند من ميخواهم خوشقول باشم. نخستين چيزي كه درهمين مصداق ساده با آن مواجه ميشويم اين جمله است كه مگر بقيه خوشقولند كه من خوشقول باشم؟! خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو. اين كار قصدش اين نيست كه پندو اندرز بدهد يا حتي پيشنهاد ارايه كند. به هيچ عنوان من دنبال اين موضوع نبودم. پيشنهادي كه من دارم مطرحش ميكنم در لايههاي پنهان اثر هست. اما تماشاگر فقط بايد با پرسش مواجه شود كه مثلا چقدر اين آدمها آشنا هستند و ميشناسمشان. اگر اين اتفاق برايش بيفتد حداقل كمي هوشيار ميشود. بحثم اين است كه وقتي شما خواب هستيد من نميتوانم بيايم از فن شعر ارسطو با شما حرف بزنم. بايد اول شما را بيدار كنم. بگويم بيدار شو و دوباره مرور كن خودت را. اين را هم كه ميگويم من سواي اين جامعه نيستم. به هيچ عنوان اعتقاد ندارم كه مردم ما چيزي نميدانند. از طرفي برخي هم مردم را به عرش ميبرند كه اينها فرزانگاني هستند كه دارند روي زمين زندگي ميكنند. مردم ما آگاهي دارند، توان تشخيص سره از ناسره را هم دارند، اشكال هم دارند كه يعني داريم. يعني مجموعه اينها هست. اما بايد شما بستري را فراهم كنيد و در پرانتز بگويم زماني كه اين كار را شروع كرديم خيليها به من ميگفتند اين كار در گيشه شكست خواهد خورد. چون كار تراژدي است، تلخ است، فلان است، بهمان است. درحالي كه تماشاگر دنبال سوپراستار است، دنبال خنديدن است و فلان. من چند وقت پيش دريك مصاحبه جملهاي گفتم. گفتم به هيچ عنوان اين گونه نيست. مردم ايران حيرتانگيزترين مردمي هستند كه من حداقل در طول تاريخ دارم. براي همين من خيلي وقتها نميگويم ايران ميگويم سياره ايران! اين مردم كساني هستند كه غيرقابل پيشبينياند. نشان دادهاند كه اگر كاري خوب باشد از آن استقبال ميكنند و اتفاقا همين مسووليت ما را زياد ميكند كه چه خوراكي را داريم به مردممان ميدهيم.
برگرديم به نمايش. با آغاز نمايش آنچه جلبتوجه ميكند نمايش تمامعيار فرهنگ ايراني است. موسيقي محلي با آن ترانه خاص و وقتي شخصيتها شروع به حرف زدن ميكنند همان طور كه گفتيد شاعرانه است. برخي چيزها را هم آدم ميشنود و بايد برود معنايش را پيدا كند و خب البته اين نوع از ادبيات نمايشي بهشدت براي ما گوشنواز است. به ويژه آن حاضر جوابي كه در ادبيات و فرهنگ ما هم وجود دارد. متوجه هستم كه بخشي از اين انتخاب زبان به خاطر خلق فضاي دهههاي 30 و 40 است اما خب قطعا همه مردم اينگونه حرف نميزدهاند. انتخاب اين ادبيات به چه دليل بود؟
هر انساني در هر جامعهاي حتي جوامع صنعتي وقتي در ازدحام ترافيك خودروها قرار ميگيرد حالش بد ميشود. و قصيالقلبترين آدمهايي كه تاريخ به خود ديده هم در دامن طبيعت حالشان خوب ميشود علت چيست؟ علت اين است كه ضرباهنگ دروني هر انسان ضرباهنگي كائناتي است كه وقتي عجين ميشود با يك پديده كه آن پديده هم ضرباهنگ كائناتي دارد، تقارن اين دو هارموني را ايجاد ميكند كه خروجياش ميشود حال خوش. هرجايي هم كه اين ريتمها تداخل ناموزن پيدا كنند شما اذيت ميشويد. در حوزه فرهنگ و فرهنگهاي كهن و الگوهاي كهن بدون ترديد اين اتفاق دارد ميافتد. موسيقي مقامي از جايي و ريشهاي دارد ميآيد كه زبان را رد ميكند و با گويش ديگر سروكار ندارد و با عمق آن ضرباهنگ كائناتي كار دارد. چون ريشه و خاستگاه شماست و حالا شما را دگرگون ميكند. وقتي من از آقاي ياراحمدي دعوت كردم كه بيايند و ايشان بزرگوارانه پذيرفتند به همين دليل بود كه اتفاقا دست روي همين ماجرا بگذاريم و من خواهش كردم كه ما در صحنههايي از نمايش آدابي را بين آدمها ببينيم؛ آدابي كه حالا ديگر مرده و وجود ندارد. مثلا پروين طوري با مادرش حرف ميزند كه در آن متانتي را ميبينيم كه اين متانت از جامعه ما رخت بربسته است. حداقل در بخشي از جامعه از بين رفته اگر بخواهيم با انصاف حرف بزنيم. نوع مناسباتي را ميبينيد كه براي شما آشناست اما از دست رفته. ابزاري و ادواتي را ميبينيم كه نيست.
چرا گويش لري را انتخاب كرديد؟
چند دليل داشت. يكي از دلايلش اين بود كه آقاي ياراحمدي خودشان لر هستند. خود من هم شهركردي هستم و آنجا عجين با لرهاست. من بهشدت علاقهمند به آيينهاي بومي هستم. از خوراك تا موسيقي. پس سادهترين دليل اين بود كه نويسنده ما به اين گويش و فرهنگ اشراف داشت. نكته دوم اينكه اقوام ما همواره ظرفيتهاي حيرتانگيزي دارند. تمام اقوام ما. قوم لر يك ويژگي دارد كه نه اينكه بقيه اقوام نداشته باشند اما در اينجا كمي متفاوتتر است. آن هم در موسيقي است كه همجواري حيرتانگيز تغزل و حماسه است. چون من دلم ميخواست هم تغزل باشد و هم حماسه. و اينكه به هر حال ما در زبان نمايش با مصداق و مشت نمونه خروار داريم رفتار ميكنيم. قوم لر يك نمونهاي است از ديگر اقوام. شما همين را ببريد در دشستان يا بوشهر به جاي اين مويهها شروه بگذاريد. من خيلي وقتها در اتودهاي اوليه كارگرداني شروه گوش ميكردم. حتي نوروز امسال من بوشهر بودم و خواهرزادهام فرصتي را فراهم كرد كه بتوانم بروم آدمهاي اينچنين را ببينم و اين فرقي نميكند و اين نكته كه شايد من و آقاي ياراحمدي اطلاع نداريم اما تا آنجا كه ميدانم اين نخستين درامي است كه در آن قوم لر روي زمين نيستند. منظورم اين است كه عمده تصاويري كه ما ديديم تصاويري از اين دست است كه يكي ميگويد روله او نونه بيار! اينوببر و تو دچار اين پرسش ميشوي كه چطور ممكن است قومي با اين قدرت و هيمنه و حشمت و شكوه و نگرش فقط اين بوده باشد؟! يك جاي كار ميلنگد قطعا! و خب اين نكته هم بود كه آيا اين درام قابليت اين را دارد كه ترجمه شود و در يك كشور اروپايي مثلا فرانسه اجرا شود. پاسخ من الان به اين پرسش بله است.
برنو هم از ديگر نشانههاي قوم لر است؛ برنويي كه در اين نمايش دست سهراب است؛ سهرابي كه در اين نمايش خيلي از مناسبات را او به هم ميزند. سنت را ميشكند. برنو نمادي از جنگجو بودن است كه اتفاقا در زماني كه نمايش در آن روايت ميشود عشاير دارند تبعيد ميشوند.
اين نمايش قاموسش بهشدت قاموس استيليزه است. نميخواهم از واژه مينيمال استفاده كنم اما ميتوانم بگويم زباني گزيدهگوي يا گزينگوي دارد. انگار يك هايكوست. ما داريم هايكويي برخورد ميكنيم. شخصيتها فقط يك وسيله دارند و آن هم وسيلهاي است كه با آن كنش دارند. حالا سهراب اسلحه دارد، پروين فقط و فقط كتاب دارد، پوراندخت تسبيح دارد.
نمايش شما سه شخصيت مرد دارد و البته مرداني كه نيستند و نامشان هنوز دارد تاثير ميگذارد. اما شخصيتهاي زن خيلي بيشترند. نمايش با زنان سياهپوشي شروع ميشود كه سوگوارند. جز دايه كه لباس سنتي دارد و اتفاقا از همه سوگوارتر است چون به همهچيز آگاه است. انگار نمايش شما بيش از اينكه درباره مردان باشد درباره زنان است.
متن متنِ زنانه نيست ولي خوانش كارگرداني زنان است. كارگردان در نخستين تصويري كه ارايه ميدهد تكليفش را روشن ميكند كه اين كار تاكيدش نقطهگذاري كارگردانياش روي زنان است. مثل نمايش متولد 1361. آن موقع هم اين بحث وجود داشت كه چرا اين نمايش يك زن است. درنهايت به اين نتيجه رسيديم كه اگر درباره زنان دهه 60 حرف بزنيم مردان را هم در دلش داريم. چون مصائب زنان در تاريخ معاصر ايران بسيار هولناكتر از مصايب مردان است. فقط يك بحث مادرانگي كفايت ميكند تا ما ارتفاع عجيبي به اين ماجرا بدهيم. بقيهاش هم پيشكش؛ اينكه صدسال كمتر يا بيشتر از زماني ميگذرد كه زنان جامعه ايران ميدانند كه مطالباتشان چيست. مطالبات بحق. و سوال من اين است آيا به اين مطالبات- تاكيد ميكنم روي مطالبات بحق- رسيدهاند؟ جواب من نه است. ممكن است بخشي از آن شده باشد ولي ما درباره قاعده حرف ميزنيم. به واسطه همين، طبيعتا زنان پررنگ هستند. حتي چيدمانشان و حضورشان. من تصورم اين است كه اگر بتوانيم قصه زنان را بگوييم حتما قصه مردان از دلش بيرون خواهد آمد. ما امروز با پديده اين 175 غواص مواجه هستيم كه غريبانه اين اتفاق برايشان افتاده است. اينقدر من ناراحت شدم. آنها رفتند و اين اتفاق برايشان افتاد. من همان موقع فكر كردم كه مادران اينها چه حالي دارند. ماجرا به نظر من بله بجاست. زبان تئاتر، زبان اعتراض است. تئاتري كه زبان اعتراضي نداشته باشد دوزار نميارزد. مگر اينكه تعريف كنيم ميخواهيم كمدي فارسي بسازيم. بايد تكليف معلوم باشد. به همين دليل من از خلط تئاتري ايران راضي نيستم و معتقدم الان تئاتر آزاد ما دارد پيشتازي ميكند. ممكن است دوستان من به مذاقشان خوش نيايد ولي تئاتر آزاد خيلي خوب دارد مسيرش را انتخاب ميكند. تكليفش روشن است براي چه و با چه هدفي دارد كار ميكند. شما فكر كنيد ما سرفصلهاي تئاتر آزاد را بياوريم در تئاتر انديشمند و متعرض پياده كنيم. آن تئاتر ديگر به درد نميخورد. براي همين در اين تئاتر هم از روز اول تكيه من روي زن بود. يعني ميدانستم كه اين كار، كار زنانهاي است. به همين دليل اين اثر در خوانش كارگرداني قصه زنان ميشود. پروين دارد اين مسير را پيش ميبرد. قهرمان قصه است. اين بدان معني نيست كه بقيه قهرمان قصه نيستند بلكه يك مجموعه است. يك چندضلعي هستند كه چربش زنان بيشتر است. نمايش با زنان شروع ميشود و با زنان تمام ميشود. از لحاظ نشانهشناسي بله اينها تاكيداتي بوده كه من خواستم.
يكي از نكات جالب شما كه راستش من در موردش نگران بودم و خوشبختانه آن اتفاق نيفتاد اين است كه در نمايش شما از زن حرف زده ميشود نه لزوما مادر. كمااينكه يكي از شخصيتهاي نمايش شما در نهايت از شرافت زنانگي خودش دفاع ميكند. اما در عين حال زنان اين نمايش سوگوارند. هيچ كس از ته دل نميخندد. جز خواهر عيسيخان كه آن هم ما بهش ميخنديم!
چه درمورد لباس و چه در مورد گريم به تفصيل با همكارانم صحبت شد و به اين نتيجه رسيديم كه اينها فرقي با هم ندارند. بله سوگوارند! غمگينند! چيزي كه تفاوت را ايجاد ميكند در احوالات و نگرش و نگاه شخصيتهاست و گرنه ظاهرا همه در آييني فرو رفتهاند كه اين بحث ما را كمي كلان ميكند. يعني از نگاه جزيي ما را فراتر ميبرد كه اين كثرت ميتواند اين پيام را داشته باشد كه بله اين زنان همه اين ويژگي را دارند. هيچ كدامشان را شادمان و مشعوف نميبينيم. كجاي تاريخ ما اين را ميتوانيم ببينيم؟ البته در اين سالها ما خندههايي ميبينيم كه به نظر من خالي است. عمق هم ندارد. تلاش من اين بود كه واقعي باشيم. ما وظيفهمان اين است كه به مخاطب احترام بگذاريم. اما بخشي از احترام اين است كه قربان صدقه مخاطب برويم. بايد به شعور مخاطب هم احترام بگذاريم و فرصت بدهيم تا فكر كند.
برش
به هيچ عنوان اعتقاد ندارم كه مردم ما چيزي نميدانند. از طرفي برخي هم مردم را به عرش ميبرند كه اينها فرزانگاني هستند كه دارند روي زمين زندگي ميكنند. مردم ما آگاهي دارند، توان تشخيص سره از ناسره را هم دارند، اشكال هم دارند كه يعني داريم
البته در اين سالها ما خندههايي ميبينيم كه به نظر من خالي است. عمق هم ندارد. تلاش من اين بود كه واقعي باشيم. ما وظيفهمان اين است كه به مخاطب احترام بگذاريم. اما بخشي از احترام اين است كه قربان صدقه مخاطب برويم. بايد به شعور مخاطب هم احترام بگذاريم و فرصت بدهيم تا فكر كند