پاييز به گلهاي داوودي هم رحم نكرد!
پروانه معصومی هم رفت
اميد مافي
به پاييزِ اندوهگين چيزي نگفتيم، مبادا تمام نشود و تا ابدالآباد بر سرمان برگهاي زرد و سترون بريزد. پاييز اما لجبازتر از اين حرفها بود و مرگ را پشت مرگ برايمان كادو كرد تا جوهر خودنويسمان براي نوشتن مرثيههاي تازه تمام شود و يقين پيدا كنيم در اين محنتآباد زخمهاي ناسورمان بيحضور زمستان و بهار از تسكين سر باز ميزنند.
غم پرواز فردوس كاوياني، آتيلا پسياني، داريوش مهرجويي و بانوي محزونش هنوز از تنگي سينههاي شرحه شرحهمان رخت بر نبسته بود كه بيتا فرهي دست تكان داد تا از دستش بدهيم و سراغ خاطراتش را از پرده نقرهاي بگيريم و حالا خبر رسيده پروانه معصومي موزون و مقفا همراه تگرگي كه نباريده، به ملاقات قاصدكها رفته و در جايي دورتر از اين سياره پلشت عطر شب بوها را به جامه سپيدش زده است.
سوگ پشت سوگ. عزا در پي عزا. حرمان در پسِ حرمان. ما اينجا بيوقفه به موسيقي مرگ گوش ميدهيم و عزيزترينها را به آبي آسمان ميسپاريم و با مويه و ماتم براي كابوسهايمان چكامهاي سياه ميسراييم.
از گلهاي داوودي تا جهيزيهاي براي رباب، ساكن خانه چوبي و ترانه شرقي فاصله به قدر يك آه بود. آنقدر كوتاه كه خانم بازيگر در «تنگنا» با زباني شيرين «وعده ديدار» در فلق را به پرندگان مسافر داد و در اوج دلواپسي زاير باران شد تا كرباس و سدر و كافور خويشاوندان ابدياش شوند و او آشوب بيفايده گيتي را واگذارد و در خلوت خاك خسته به تماشاي برزخ بنشيند.
بدرود خانم معصومي. ما در اين هواي بس ناجوانمردانه سرد و سوزناك تمام سكانسهاي چشمنوازي كه با حضور شما رنگ گرفتند را مرور ميكنيم و به اين ميانديشيم هنر امضاي خداست پاي آفرينش، حتي اگر شما ديگر در اين جهانِ تنيده در جفا نفس نكشيد و ما را با نقشهاي ماندگارتان تنها بگذاريد.
راستي وقتي صداي اندوهكش و غمين نِي در كوچههاي شهر تماشاي غروب آفتاب را به وقت ديگري موكول ميكند شايد بهتر باشد براي ابر شلوارپوشي كه نميتواند اشك بريزد و در گوشه اين آسمان دوداندود غمباد گرفته، داستان رنج و تعب بيپايان آدميزاد را تعريف كنيم تا باور كند خوشبختتر از ماست در روزگار بالگشايي بيوقتِ معصومه، بيتا، آتيلا و داريوش كه كفشهايش را جاگذاشتند و با دستاني آغشته به زندگي مبدل به عكسهايي بيروح، چسبيده به ديوار شدند.