گم شدن در ارتفاعِ آوازهاي بومي!
اميد مافي
خنياگري كه هرگز نخواست در آن سوي آبها بخواند و صداي درامز خود را در جايي دورتر از ميهن اجدادي طنينانداز كند، اگر با عجله تقويم را ورق نميزد، اين روزها در سرماي استخوانسوز بهمن ماه، شمعهاي تولد هفتادوسه سالگياش را فوت ميكرد و تنهايياش در گورستانِ خلوت آن سوي بويينزهرا با قار قار زاغها هاشور نميخورد. رامشگري كه در ادوارِ دير و دور با دو ترانه «آدمك» و «پروانه من» گل كرد و صداي خسته و زخمياش در زمستانِ سترون شكوفه داد، هرگز فكر نميكرد، سالها در پستوي تنهايي ابرها را زير جامه پنهان و دلتنگي زوالناپذيرش را در عكسهاي دسته جمعي جستوجو كند. او كه در بدو فعاليت خود متهم شده بود به اينكه در جلدِ مقلّد فرهاد فرو رفته، با گذر زمان و با اتكا به نبوغش، از سايه خواننده گُل يخ خارج شد و آواي دلانگيزش در تيتراژ ملودي شگفتانگيز «تنگنا» خواب از سر سوتهدلان ربود. مثلث فريدون فروغي، شهيار قنبري و اسفند منفردزاده در دهه پنجاه، نابترين آثار را به كوچههاي تاريك الصاق كرد تا مردي به غايت خوشخوان در پشت دود سيگارِ هما، با غمگينترين نغمهها قلبها را تسخير كند و فانوسِ روشن شبهاي بينور و بينصيب لقب بگيرد. سالهاي پس از انقلاب اما براي او كه قوزك پايش ياري رفتن نداشت، با سكوت همراه شد. فريدون، قريب به بيست سال در كاشانه كوچكش در شرق پايتخت، تنها براي كوههاي سپيد دماوند خواند و فرصت نيافت تا آوازهاي روشن را زير گوش كوچهباغهاي خاموش نجوا كند. اينگونه شد كه در حيرتِ آينههاي زلال، سراغ روزگار كدر را گرفت و در ارتفاع آوازهاي بومي ناگهان گم شد. «هتل آنا» در ساحل كيش، هنوز شبِ فروزاني كه جماعتِ خوش اقبال، در حيرت آواز مردي كه از سياره يادها گريخته بود، هورا كشيدند را از خاطر نبرده. شبي كه فريادِ فصيح و فصل آشوبِ فريدون، فرصت فراموشي و فسخ را از او گرفت تا پس از سالها مردي كه با «يار دبستاني» شور و شبنم را در آسمانِ بيچلچله زنده كرده بود، تولد دوباره خويش را در امتداد ختميها جشن بگيرد. زمان اما حوصله كلنجار با سرودگوي سرودخوان را نداشت و يكسال پس از گم شدن ترانه «مي تراود مهتاب» در راهروهاي عريضِ نهادهاي تصميمگيرنده، مرگ بيرحمانه، شوكران را به حلق تشنه فريدون فروغي ريخت تا شرارههاي شرارت را در چشمانِ طالع خويش ببوسد و نفسش به شعر بلند بودن در جايي دورتر از سنگريزهها و سنجها مبدل شود.فريدون در آستانه پنجاه و يكسالگي، در حالي نِشتر بر حباب زندگي زد كه هنوز ردّ تركه نسيان از روي پوست چروكيدهاش پاك نشده بود. دگرگونه مردي كه صدا به صداي سُهرهها سپرد و مشعلِ يادش گذرگاهي طويل را چراغاني كرد، سالها قبل از برخاستن پيشِ پاي فرشته مُقرب، عيش خود را مُنقص كرده و حزين و غمين اينگونه براي يار و نگار خويش خوانده بود:
تن تو ظهر تابستونو به يادم مياره
رنگ چشماي تو بارونو به يادم مياره
وقتي نيستي زندگي فرقي با زندون نداره
قهر تو تلخي زندونو به يادم مياره...