سرو، سپید و سرخ!
فریدون مجلسی
سرو، سفید... سرخ نام رمان یا گزارشی روایی و داستانی درباره محمدعلی فروغی شخصیت تاریخی و فرهنگی و سیاستمداری است که از سطح فرهنگی جامعه و دولتمردان معاصر خودش جلوتر بود. کتاب به قلم جهانگیر شهلایی نشر چترنگ ، در واقع به تحلیل روانی و رؤیایی نویسنده از آنچه در آن بیست روز، در فاصله سوم تا بیست و پنجم شهریور 1320 بر فروغی گذشت میپردازد. یعنی از روزی که ایران از شمال و جنوب به اشغال نیروهای روس و انگلیس درآمد تا روزی که به سلطنت رضاشاه پایان داده شد. روزهایی که کشور و سیاستمدارانِ مقهور اقتدار رضاشاه، ناگهان با بنبست و خطر فروپاشی کشور مواجه میشوند، و در استیصال و نومیدانه در انتظار آن بودند که رضاشاه، دیکتاتوری که تاکنون تصمیمگیری درباره همه چیز را در اختیار خود گرفته بود برایشان چارهای اندیشد. گویی خودشان عادت به چارهجویی را از دست داده بودند؛ و او، که در مقابل هرگونه سرکشی متکی و متوسل به قدرت نظامی ارتشی بود که خودش بنیان نهاده بود، اکنون به جای متجاسرین و گردنکشان قومی و منطقهای، در جنگ جهانی بزرگ، با وجود ادعای بیطرفی، مورد تجاوز زمینی و هوایی متفقین اروپایی قرار گرفته بود، که با طرف مورد علاقه او یعنی آلمان نازی درگیر جنگی بر سر بودن یا نبودن بودند. لذا تصمیم درباره مقابله با آنان برای ایران نیز رنگ بودن یا نبودن به خود میگرفت. آنها در جنگ بزرگ خودشان اهداف متقابلی داشتند شامل طمع ارضی و توسعهطلبی ایدئولوژیک، و دفاع متقابل، که برایشان رنگ مرگ و زندگی داشت. برای ایران که صرفا اسیر جغرافیای خود برای برآوردن نیاز حیاتی تدارکاتی آنان بود، ورود به جنگ آنان که چنان اهداف و امیدهایی را نیز در اندیشه نداشت، توان مقابله با نتیجه ویرانگر محتوم فقط آنچه را با بیست سال تحمل دشواری و رنج به امید آینده فراهم کرده بود از میان میبرد. رضاشاه دستور عدم مقاومت داده بود، و این دستور توسط وزارت جنگ و فرماندهان نظامی به صورت مرخص کردن سربازان وظیفه مشغول به خدمت و تخلیه پادگانها اجرا شده و مسائل امنیتی خطیری پدید آورده وموجب خشم او شده بود. در چنین وضعیتی متفقین به پیشرفت خود ادامه میدادند، آنها خواهان چیزی بیش از عدم مقاومت بودند. بن بست؛ همین و رجال مستأصل بودند. از دست آنان کاری ساخته نبود! باز هم رضاشاه باید خودش تصمیم میگرفت. باید پا روی غرور خودکامگی میگذاشت و به سراغ همان کسی میرفت که روزی از دست او تاج بر سر گذاشته بود و برنامههای توسعه را با کمک تیمی از سیاستمداران کاردان پیش برده بود. اکنون آن تیم را خودش متلاشی کرده، و از تفکر لیبرالی او به نظم آهنین ناسیونال سوسیالیستی و نظامیگری ژرمانوفیل روی آورده و نخستوزیرش فروغی را برکنار کرد و برنامه توسعه دکتر شاخت را که متین دفتری جوان او را به ایران آورده بود به اجرا گذاشته بود. برنامهای که با موفقیت هم پیش میرفت، اما ناگهان سرکنگبین صفرا نمود! با آغاز جنگ جهانی دوم آرایش صحنه شطرنج به زیان او بر هم خورد. تا زمانی که هیتلر با استالین متحد بود و لهستان را برادروار میان خودشان تقسیم کرده بودند باکی نبود. اما وقتی هیتلر در اول تیر 1320 به احمقانهترین اشتباه تاریخی خود دست زد و در عملیات «باباروسا» به لهستان حمله کرد و فردای آن روز روسیه در جنگ با آلمان به متفقین پیوست ناگهان چینش سواران صحنه شطرنج او به زیانش تغییر کرد. انگلیسها فورا دست به کار شدند، هم روسیه و هم انگلیس برای پیروزی خود و دور کردن دست آلمان از نفت قفقاز و حفاظت از نفت ایران نیاز به دو چیز داشتند: نخست در اختیار گرفتن کریدور و راهآهن ایران که پل پیروزی شد و دوم حذف رضاشاه. حضور کارشناسان آلمانی در ایران بهانه بود. در سوم شهریور فقط دو ماه از ورود روسیه به جنگ گذشته بود که حمله به ایران آغاز شد. اکنون رضاشاه نیاز به تصمیم و اقدامی داشت که از خودش بر نمیآمد. خودش به خانه فروغی تلفن کرد. او را که بیمار هم بود فرا خواند. برایش ماشین فرستاد. با دشمن خود دست داد، از او کمک خواست. وقتی فروغی به خانه بازگشت برادرش پرخاش کرد که وقتی کارها را خراب می کنند، مسئولیت را به گردن تو میاندازند! چرا قبول کردی؟ پاسخ فروغی این بود که عمری از این ملت حقوق و شغل و احترام گرفته و به همه جا رسیدهام، اکنون زمان ادای دین است، زمان نام و ننگ نیست! نخستوزیر ایران اشغالی شد. قدم اول این بود که کشور اشغال شده را از حالت اشغال درآورد. دیگر اینکه هزینهها را از گردن ایران فقیر بردارد، سوم اینکه خروج آنان پس از جنگ تضمین شود و چهارم اینکه قدم به قدم آخرین مانع را رفع کند. برای آغاز باید به متفقین میپیوست و روابط با کشورهای محور را قطع میکرد. بدین ترتیب با امضای قرارداد سهجانبه ایران و شوروی و انگلیس، ایران به متفقین پیوست و حضور نظامیان و هزینه آنان تابع توافق سهجانبه قبول؛ و تضمین شد که نیروهای متفقین پس از پایان جنگ بیدرنگ ایران را ترک کنند. اما مانع دیگر استعفای رضاشاه بود، و جانشین او. انگلیسیها در صدد بازگرداندن فرزند و حتی نوه محمد حسن میرزای قاجار برآمدند. فروغی پیشنهاد ریاست جمهوری خود را به مصلحت کشور ندانست. بیست روز التهاب موضوع این کتاب است، تا رضاشاه دانست که باید برود، در 25 شهریور فروغی استعفانامه رضا شاه را نوشت، همان روز رضاشاه از تهران به طرف اصفهان و بندرعباس حرکت کرد و راهی تبعید شد. ولیعهد و جانشین او فردایش در مجلس ادای سوگند کرد. استقلال ایران حفظ شد. شهلایی در این کتاب احساسات متناقض فروغی را حدس میزند. چگونه در آن روزهای دشوار با پدرش با همسر از دست رفته و عزیزیش، با دوستان به فنا رفتهاش داور و تیمورتاش و همچنین با همکار قدیمی و وزرای کنونیاش گلشائیان و جواد عامری در شرایطی سوررئالیستی مشورت و جدل میکند. خارج از متن واقعیت تاریخی دو شخص را به حضور میپذیرد، دکتر منشیزاده که سالها بعد رهبر حزب فاشیست سومکا میشود، و جعفر پیشهوری وزیر دولت جمهوری شوروی گیلان و نخستوزیر دولت خود خوانده فرقه دموکرات. آنها را که نمادهای راست و چپ افراطی بودند، از خود میراند. نماد جایگاه لیبرال خودش است. کتاب هم روال تاریخی دارد و هم جنبههای نمادی و شاید جلوههای سوررئالیستی. فروغی تا انتخابات مجلس بعدی در سال بعد به کار ادامه داد. در مجلس بعدی رأی اعتماد به او از اکثریت ناچیزی برخوردار شد، به همین دلیل آن را برای خدمت در آن شرایط خطیر کافی ندانست و نخستوزیری را نپذیرفت. ماموریت تاریخیاش به پایان رسیده بود. سفیر ایران در آمریکا شد. اما پیش از سفر در اثر سکته قلبی در 67 سالگی درگذشت!