ميراث جنون و قساوت
مرتضي ميرحسيني
امريكاييها آن دو را كشتند. بدنامتر و فاسدتر از آن بودند كه به دردشان بخورند و براي حكومت بعدي عراق به كار بيايند. به ويژه برادر بزرگتر، عدي كه معمولا به ابوسرحان (گرگ) از او ياد ميكردند بسيار منفور بود، حتي منفورتر از پدرش صدام. ميگفتند روزي جانشين پدرش ميشود و قدرت را در عراق به دست ميگيرد. از اينرو كسي كاري به كارش نداشت و مانع هرزگيها و قساوتهايش نميشد. تقريبا هر كاري دلش ميخواست، ميكرد. زندگي شخصياش به كنار، در عرصه عمومي بيشتر به ورزش و بعد به رسانه علاقه داشت و زير سايه پدرش، چند عنوان شغلي را در اين دو حوزه تصاحب كرد. مدتي رييس كميته المپيك عراق شد و سپس رياست فدراسيون فوتبال اين كشور را برداشت. ميگفتند - و شواهدي هم در درستي اين گفتهها وجود داشت - كه او اتاقي از اتاقهاي ساختمان كميته المپيك عراق را به زندان كوچكي تبديل كرده است و بعد از هر مسابقه مهم ورزشي، ورزشكاران بازنده را در آنجا حبس و برخي از آنان را شكنجه ميكند. طبق آماري غيررسمي اما معتبر، در آن سالهايي كه عدي رييس كميته المپيك عراق بود، حدود نيمي از ورزشكاران حرفهاي عراق يا به طريقي از آن كشور گريختند و به جاي ديگري پناهنده شدند يا به كل قيد ورزش حرفهاي و شركت در مسابقات را زدند. از همه اطاعت بيچونوچرا ميخواست و از جواب «نه» اصلا خوشش نميآمد. تيم فوتبال الرشيد را كه تاسيس كرد، به همه فوتباليستهاي اسم و رسمدار عراق دستور به عضويت در آن داد. بسياري از آنان به ناچار پذيرفتند. ديگران به زور مجبور به پذيرش شدند. يكي از آنان احمد راضي بودند كه ابتدا تن به امضاي قرارداد نداد. شبانه او را دزديدند و زير مشت و لگد، امضايش را پاي قرارداد ثبت كردند. مطبوعات عراق چيزي درباره اين ماجرا ننوشتند، چون بيشترشان يا بخشي از مافياي رسانهاي عدي بودند يا اينكه ميترسيدند و در اين ماجرا هم مثل هميشه خودشان را به نشنيدن، به آن راه زدند. سايه عدي در رسانهها از ورزش پررنگتر بود و در اين عرصه، فساد و جنون شخصي با سياست سركوب و اختناق حزب بعث همسو ميشد. در مقام رييس اتحاديه روزنامهنگاران عراق، همه ژورناليستهاي آن كشور را زيرنظر داشت و با مديريت روزنامه بابِل - مهمترين روزنامه عراق در آن سالها - و شبكه تلويزيوني و ايستگاه راديويي الشباب، هر دروغ و تبليغي را به خورد مردم ميداد (راديو الشباب از حق انحصاري پخش موسيقي غربي بهره ميبرد و از اينرو در آن دوره پرمخاطبترين كانال راديويي آن كشور بود) . اما داستان عدي و عراق به همين چيزها محدود نميشد. به اجازه پدرش، تشكيلاتي براي فعاليتهاي اقتصادي - بر اساس وفاداري به خود او، نه منافع كشور يا حتي اهداف حزب بعث - شكل داد و بعدتر كه عراق در حلقه محاصره و تحريم گرفتار شد، اين تشكيلات را با ايجاد ارتباطاتي در بازار سياه و گسترش تجارت پنهان بزرگتر كرد و عملا بر اقتصاد عراق مسلط شد. در تجارت نفت و سيگار و مشروبات الكلي سهيم بود و با برخي بازرگانان غربي و نيز گروهي از تجار عرب كشورهاي حاشيه خليج فارس معاملات پرسود داشت. مجموعهاي از جديدترين و گرانقيمتترين خودروهاي جهان را خريده بود و بزرگترين كلكسيونر خودرو در عراق به شمار ميرفت. به پدرش وفادار بود، اما گاهي او را به دردسر ميانداخت. اواخر دهه 1980 با يكي از نزديكان صدام به مشكل برخورد و شبي در يكي از مهمانيهاي سران حزب بعث به او شليك كرد. نوكر مطيع پدرش را كه كشت، صداي اعتراض اعضاي ارشد حزب بالا گرفت. صدام ميتوانست قتل نوكرش را به عدي ببخشد، اما نافرماني را نه. براي تنبيه عدي و فرونشاندن خشم و اعتراض سران حزب، پسرش را مدت كوتاهي به زندان انداخت و بعد او را به سوييس تبعيد كرد. سوييسيها چند ماهي تحملش كردند و بعد به ضميمه فهرستي از جرايم ريز و درشت، حكم به اخراجش دادند. آن ديگري، يعني قصي به اندازه عدي بدنام نبود و زندگياش هم حواشي چنداني نداشت. اگر هم داشت، جايي درز نميكرد. بعد از رسواييهاي پياپي عدي، صدام و سران حزب بعث در جانشيني قصي توافق كردند و نخستين گامها را هم برايش برداشتند. فكرش را نميكردند كه عمر هيچ كدامشان طولاني نميشود و پايان ماجراي حزب و حكومت بعث چقدر نزديك است. حتي زماني كه حمله امريكاييها قطعي شد، باز مدتي شعارهايي دادند و درباره جنگ با متجاوزان لاف زدند. شايد واقعا مصمم به جنگ بودند. اما از نظر تشكيلاتي فاسدتر و از ديد مردم منفورتر و بياعتبارتر از آن بودند كه كاري از دستشان بربيايد. ميدان را خالي كردند. صدام گريخت و دو پسرش نيز پيش از سقوط و اشغال بغداد به موصل پناه بردند. همانجا در چنين روزي از سال 2003 به انتهاي مسيرشان رسيدند.