قدرداني از فرشاد قاسمي
خيلي دلمون برات تنگ ميشه
محسن آزموده
احتمالا شما فرشاد را نميشناسيد؛ حق داريد. جز آنها كه خيلي پيگيرند و مثلا شناسنامه روزنامه را در سالنامه با دقت ميخوانند تا سر در بياورند چه كساني در روزنامه فعالند و كي به كي است، كمتر كسي ميداند در پشت صحنه روزنامه چه خبر است و چه كساني مشغولند تا روزنامه هر روز صبح در كيوسكها عرضه يا در سايت بارگذاري شود. اما اگر در طول اين سالها، گذرتان به روزنامه ما افتاده باشد يا با آن تماس گرفته باشيد، فرشاد را ديدهايد يا صدايش را از پشت گوشي شنيدهايد. تا همين دو، سه روز پيش فرشاد در تحريريه ما همه كاره بود، ارتباط ميان سردبير و مديريت با بچههاي تحريريه عنوان رسمي كار او بود. تحويل گرفتن مطالب از بچهها و انتقال آن به حروفچيني و تصحيح، دريافت يادداشتها، اعلام هر روزه تعداد و ترتيب صفحات، مشخص كردن ميزان و جاي آگهيها، همرساني اخبار داخلي روزنامه و... بخش كوچكي از كارهاي او بود. اين اواخر هر روز حوالي ساعت دو و سه عصر به تحريريه ميآمد، پشت ميزش مينشست، كارهاي روتينش را انجام ميداد، تكليف همه را روشن ميكرد، مطالب خام و عكسها و ماكتها را تحويل قسمت فني ميداد، كم و زياد و حك و اصلاحها را در نسخههاي اوليه صفحات براي بچهها ميفرستاد، خرده فرمايشها و اصلاحات را به بخش فني منتقل ميكرد و در نهايت تصوير صفحات بسته شده را براي بچهها ارسال ميكرد. تا آخر وقت يعني گاهي تا 12 - 11 شب هم در روزنامه ميماند.
آنها كه كار روزنامهنگاري كردهاند، ميدانند كه اين همه كار حضرت فيل است و اعصابي پولادين ميخواهد. سر و كله زدن با يك عده روزنامهنگار افادهاي و پرمدعا و پر ادا مثل من خيلي سخت و طاقتفرساست. آدمهايي از حوزههاي مختلف كاري با روحيات و علاقهمنديهاي متفاوت، سياسي، ورزشي، اقتصادي، فرهنگي، اجتماعي، بينالملل و... هر كدام با خلق و خوي خاص خودش. فرشاد رگ خواب همه را در دست داشت و قلق هر كسي را ميدانست. در طول سالها چنان بر كار سوار شده بود كه اصلا حضورش را احساس نميكرديم. با هر كسي به زبان خودش صحبت ميكرد. شوخ طبعي و طنازياش باعث ميشد امور بياضطراب و به راحتي پيش برود. با همه خوب بود و انصافا هم همه دوستش داشتند و داريم.
از يكی، دو ماه پيش كه گفت ميخواهد برود. خيلي ناراحت شدم؛ اولش مثل كساني كه خبر بدي به آنها ميدهند، باور نميكردم. ميگفتم نه بابا، نميرود، درست ميشود. ميديدم كه شرايط سخت اقتصادي مجبورش كرده هر روز ساعت هفت و هشت صبح به روزنامه بيايد و وسايلش را بگذارد و پياده سر كار اولش برود. عصر هم خسته و كوفته به روزنامه ميآمد و تا دير وقت شب ميماند. ذرهاي از خستگياش را به ما منتقل نميكرد. كماكان با روحيه شوخ طبعي، شلوغ كاريهايش را انجام ميداد. اما حدس ميزدم دوام نميآورد.
از وقتي كه پايين پستهاي ترتيب صفحات در گروه تلگرامي روزنامه، روزشمار خداحافظياش را گذاشت، فهميدم كه قضيه جدي است. هر روز با اندوه به كمتر شدن عدد نگاه ميكردم و با خودم ميگفتم كاش جور شود و نرود. هفته پيش كه گفتند شايد تا پايان شهريور بماند، خوشحال شدم و فكر كردم از اين ستون تا آن ستون فرج است. اما بعد شنيدم كه نه، اين تو بميري از آن تو بميريها نيست و او جدي جدي از روزنامه رفتني است. نهايتا يك روز در گروه نوشتم: «فرشاد نرو» و يك استيكر گريه هم گذاشتم. او هم استيكر آدمكي را گذاشت كه در حال رفتن است. يعني اگر بار گران بوديم رفتيم!
چهارشنبه عصر موقع خداحافظي روزنامه نبودم. راستش دلش را هم نداشتم وگرنه ميدانستم كه ميخواهند خداحافظي كنند. دو عكس خداحافظي را كه در گروه روزنامه ديدم، حسابي دلم گرفت. اين را براي دوستم امير هم نوشتم. او هم گفت من هم دلم گرفت. زير عكسها يك استيكر قلب گذاشتم و نوشتم: «مراقب خودت باش فرشاد، يادت تو ذهن و ضمير ما هميشه هست. آرزو ميكنم هر جا ميري و هر كاري ميكني شاد و سلامت باشي در كنار عزيزانت.» برايم يك استيكر بوس گذاشت و به طور خصوصي نوشت: «جات خالي. عكس گرفتيم. دلم برات تنگ ميشه. يادم كن گهگاهي.»