شبنم كهنچي
در آخرين شماره هفتهنامه صوراسرافيل در زمستان 1287 علياكبر دهخدا در سوگ رفيق و همراهش ميرزا جهانگيرخان شيرازي -يكي از دو مدير صوراسرافيل كه توسط قزاقهاي محمدعلي شاه در باغ شاه شكنجه و اعدام شد- شعري سرود و منتشر كرد كه هنوز با همان كيفيت و اثرگذاري زمزمه ميشود: «اي مرغ سحر! چو اين شب تار/ بگذاشت ز سر سياهكاري/ وز نفحه روحبخش اسحار/ رفت از سر خفتگان خماري/ بگشود گره ز زلف زرتار/ محبوبه نيلگون عماري/ يزدان به كمال شد پديدار/ و اهريمن زشتخو حصاري/ ياد آر ز شمع مرده ياد آر...»
صوراسرافيل در دوران مشروطه منتشر ميشد و به همراه چند نشريه ديگر مانند نسيم شمال و حبلالمتين نقش پررنگي در بيداري مردم و افزايش آگاهي اجتماعي آنها داشت، نشرياتی كه با ادبيات نقد به روشنگري و پيشبرد جنبش مشروطه كمك ميكردند. پس از آن، نشريه «سخن» يكي از مهمترين بسترهاي جريانساز ادبي آن دوره محسوب ميشود. اين نشريه كه تا سال 57 منتشر ميشد سردبيراني مانند احمد بيرشك، احسان يارشاطر، ناصر پاكدامن، قاسم صنعوي، تورج فرازمند، حسن هنرمندي، ابوالحسن نجفي، محمود كيانوش، رضا سيدحسيني، ايرج افشار و هوشنگ طاهري داشت و با انتشار آثار شاعران و نويسندگاني مانند نيما يوشيج، جلال آلاحمد و صادق هدايت به ترويج شعر نو و ادبيات مدرن فارسي كمك كرد. نشريهاي كه شعر شفيعيكدكني در رثاي محمد مصدق را در سالهاي سياه سانسور منتشر كرد: «... ما را/ حتي امان گريه ندادند!» و هوشنگ ابتهاج نيز در غم واقعه سياهكل «خون سرو» را سرود و در سخن منتشر كرد: «...نگر تا اين شب خونين سحر كرد/ چه خنجرها كه از دلها گذر كرد/ زهر خون دلي سروي قد افراشت/ ز هر سروي تذروي نغمه برداشت/ صداي خون در آواز تذرو است/ دلا اين يادگار خون سرو است». بعدتر احمد شاملو، كتاب هفته را منتشر كرد كه نقش برجستهاي در ترويج ادبيات اجتماعي و متعهد داشت. بعد از انقلاب نشرياتي مانند آدينه و دنياي سخن بار زنده نگهداشتن فضاي ادبي را بر دوش كشيدند؛ همينطور كلك و كارنامه و بخارا. مروري كوتاه بر اين نشريات و نشريات ديگري كه مجال نام آوردن از آنها نيست، نشان ميدهد روزنامهنگاري و نشريات ادبي در ايران همواره جريانساز و تاثيرگذار بودهاند. در تاريخ معاصر ايران، در دشوارترين روزها كه «كلمه» گرفتار سختگيريها و موانع انتشار بود، روزنامهنگاري ادبي از همدلي با جامعه و با شناساندن سبكها و معرفي قلمهاي نوظهور، نقش پررنگي در توسعه و تحول ادبيات معاصر ايران داشت؛ اما روزنامهنگاري ادبي امروز چطور؟ شكل جريانسازي روزنامهنگاري ادبي، امروز با گذشته و بهطور مشخص با دو دهه 40 و 50 چه تفاوتهايي دارد؟ سانسور به عنوان فصل مشترك همه دورانها چه تاثيري بر روزنامهنگاري ادبي گذاشته؟ چرا مطبوعات ادبي مانند گذشته مخاطب ندارند؟ پاسخ چند نويسنده و روزنامهنگار ادبي باسابقه را به اين پرسشها بخوانيد.
كلمه هست، حتي اگر كاغذ نباشد
رسانهها هميشه در شكلگيري جريانهاي ادبي نقش اصلي را داشتهاند، در رسانه است كه براي اولينبار ديده، خوانده يا شنيده ميشوند و كم وكيف آنها به بحث گذاشته ميشوند و مورد نقد و بررسي قرار ميگيرند. رسانههايي كه در طول زمان تغييراتي به خود ديدهاند و در يكي، دو دهه اخير به كلي چهره عوض كردهاند. در ميان رسانهها روزنامه نزد اهل ادبيات همواره جايگاه ويژهاي داشته است. به خاطر شكلگيري با كلمه و كاغذ و نوشتن، اهل ادبيات بهطور معمول با بخش ادبي روزنامهها همواره همدلي خاصي داشتهاند. آثاري كه نوشتهاند از طريق صفحات ادبي روزنامهها و مجلات راه به جامعه و دل مخاطب باز كرده است. نشو و نماي جريانهاي ادبي نوظهور بعد از مشروطيت در روزنامههاي تازه تولد يافته اين سنت را بنا نهاد و در دهههاي چهل و پنجاه خورشيدي به اوج رسيد.
تحولات ادبي بعد از مشروطيت تا دهه چهل و پنجاه كه به اوج رسيد همواره در بستر روزنامهها و مجلات ادبي همان زمان شكل گرفت. چهرههايي همچون احمد شاملو، جلال آلاحمد، هوشنگ گلشيري و دهها نامدار ديگر در صفحات ادبي روزنامهها و مجلات همان زمان باليدند و به جامعه فرهنگ و ادب ايران معرفي شدند. خود آنها به چهرههاي فعال روزنامهنگاري ادبي بدل شدند. آثار ديگران را نقد و بررسي كردند و آثارشان به وسيله ديگران نقد و بررسي شد و به عنوان چهره ادبي در ميان مخاطبان و جامعه ادبي شكل گرفتند و شناخته شدند. اما طي تحولات بعدي رسانههاي تازهاي به ميدان آمدند كه شكل و ماهيت متفاوتي داشتند. هر چند پرسرعت و فراگيرتر از روزنامه بودند و هستند. اما اهل ادبيات كه به صفحات ادبي نشریات و كاغذ و كلمه عادت كرده بودند انگار ديرتر با رسانههاي جديد اخت شدند. ذائقه مخاطبان و به قولي كاربران رسانههاي جديد هم تغيير كرده بود و به گمان من در تحول رخ دادهاي كه ادامه دارد و پرشتاب هم ادامه خواهد داشت، ادبيات و به تعبيري روزنامهنگاري ادبي جا نيفتاده است. در سايتها و صفحات ادبي مجازي شكل گرفته با انبوهي از اخبار و اطلاعات ادبي و هنري روبهرو هستيم. اما هنوز نشنيدهام سايت و صفحه مجازي ادبي كه مخاطب تشنه ديدن و خواندنش باشد. چيزي كه البته بايد منتظر پديد آمدن و شكل گرفتن و جا افتادنش باشيم.
خب سانسور، حتي اسمش هم مخاطب را فراري ميدهد. مخاطب وقتي صبح با روزنامه و مجله روي دكه مواجه ميشود همين كه حس كند رسانههايي كه قرار است اطلاعرساني كند حتي در محدوده ادبيات، خبر و مقالهاش دستكاري و سانسور شده خواندن چنين روزنامهاي را توهين به خود ميداند. مشكل اينجاست كه اهل حكومت جهان را يك طرفه ميبينند. فكر ميكنند ما ميگوييم ديگران وظيفه دارند بشنوند. حقي براي گفتن ديگران قائل نيستند و اين از موضوعات سياسي و اجتماعي شروع ميشود تا ميرسد به ادبيات. حذف بسياري از نامهاي مورد علاقه مخاطب ادبي از صفحات ادبي روزنامهها به علت زاويه داشتن با نگاه رسمي در سياست و ادبيات موجب بيعلاقگي مخاطبان ادبي روزنامهها و مجلات شد و با به صحنه آمدن اينترنت و رسانههاي مدرن مربوط به آن هر كس سر در صفحه خود فرو برد و به حلقهاي از همفكرانش پيوست.
اما من معتقدم روزنامهنگاري ادبي در رسانههاي جديد شكل و شمايل مخاطبپسند خود را پيدا خواهد كرد. ممكن است كاغذي در ميان نباشد، اما هنوز كلمه كاربرد دارد. ادبيات مورد نياز بشر است و در رسانههاي جديد نوع تازه و مخاطبپسندي از روزنامهنگاري ادبي شكل خواهد گرفت.
گفتمان رسمي عليه روزنامهنگاري ادبي
حقيقت آن است كه ما پيوسته به صورت غيرتاريخي زيستهايم و تنها در برخي برههها توانستهايم تاريخ را از آن خود كنيم. برهههايي كه مقارن با رخداد بوده، رخداد ذهن و كنش. مثلا كاري كه ميرزاده عشقي در دوران خود كرده عميقا با روح زندگي او پيوند خورده. كار روزنامهنگاري همين است، قرني ديگر ساختن، قرن بيستم، آن هم در وضعيتي كه بدهكار بقال سر كوچه بوده باشي.
پس از دو دهه استبداد رضاخاني كه حتي كساني چون فروغي نيز مجال «اعمال فكر» نداشتند، جنگ جهاني دوم پيش آمد كه همه چيز را ويران كرد. از درون آن ويراني حزب توده به تاثير از مداخله اجتماعي و فرهنگي شوروي پديد آمد كه به يك موج رسانهاي نيز دامن زد. تقريبا بيشتر نويسندگان و شاعران مهم دهههاي بعد در نشريات حزب توده قلم زدند يا كار نوشتن را در آن نشريات فراگرفتند و به شيوه خود ادامه دادند. آلاحمد، گلستان، شاملو و... در دهههاي ۳۰ و ۴۰ نيروي شتابنده آرمانگرايي علاوه بر انسانهاي شريف و دغدغهمند، روزنامهنگاران را نيز به پيش ميراند. چند جريان راهگشاي شعر نو به ميانجي نشريات شكل گرفتند. در نزد كساني چون يدالله رويايي، منوچهر آتشي، احمد شاملو و رضا براهني، روزنامهنگاري نوعي كار ادبي و به راستي سودمند بود. برخي چهرههاي بزرگ مانند ساعدي و بهرام صادقي نخستين داستانهاي خود را در همان نشريات منتشر كردند. اين جريان روزنامهنگاري ادبي با رشد اقتصادي دهه ۴۰ و تزريق درآمدهاي نفتي به توسعه فرهنگي و اقتصادي در دهه پنجاه رقم خورد. آزاديهاي نسبي نيز كمابيش وجود داشت؛ اين بود كه همزمان چندين مجله خوب و از حيث فرم و محتوا، چشمگير و نيز روزنامهاي مانند «آيندگان» منتشر ميشد. آن دوره هنوز نشريه به چيزي فراتر از سرگرمي دلالت ميكرد از اين رو گردانندگان نشريات نيز ميتوانستند «زندگي» كنند و حتي صاحب «كوي نويسندگان» شوند كه براي نسل من حسرتبرانگيز است. اما بعد افتاد مشكلها. در دهه ۶۰ و ۷۰ نشريات ادبي - روشنفكري تحت مراقبت بودند و انگار صرفا به اين دليل منتشر ميشدند كه آن آتش دروني، خاموش و خاكستر نشود. مجله مفيد كه با سردبيري هوشنگ گلشيري انتشار يافت يا مثلا آدينه، بيشتر كاركرد نمادين داشتند. فكر نميكنم هيچ اهل قلمي به قصد خانهدار شدن يا حتي گذران زندگي به آنها روي آورده باشد. تنها همين كه اثرشان در آن وانفسا كه همه چيز حكومتي شده بود، به نظر خوانندگانشان ميرسيد از نظر ايشان كفايت ميكرد. برخي شاعران و نويسندگان والامقام آن دوره نه از طريق حقالتحرير كه به واسطه كار در چاپخانه و كارخانه و مشاغل سخت روزگار ميگذراندند. البته در بطن اين قاعده عليالعموم! استثنا هم وجود داشت. مثلا آخرين سردبير يكي از نشريات معروف ادبي، دلال مسكن بود. ثروت هنگفتي از اين راه به دست آورده بود و بخشي از آن را صرف چاپ و توزيع مجله ميكرد.
مساله ساختاري است؛ جريان غالب فرهنگي- حكومتي از همان فرداي انقلاب اسلامي روزنامهنگاري ادبي را مخل تلقي كرده است. از اين رو به تكثير نشريات زرد عامهپسند و پمپاژ بودجه به آنها روي آورده. نسلي از روزنامهنگاران را در دانشگاه تربيت كرده كه نه ذهنيت دارند، نه خلاقيت. به اين دلخوشند كه سراغ يك كارگزار فرهنگي در دوران اصلاحات بروند و حتي ادبيات را از نظرگاه او بازتعريف كنند. امروزه ما با روزنامهنگاراني مواجه هستيم كه نه دركي از كار ادبيات دارند و نه شوقي براي ارتقاي ذهن خويش و اثرگذاري اجتماعي. روزنامه و رسانه به دست دو جناح قدرت در كشور افتاده، از مركز تا شهرستانها. روزنامه و نشريه ادبي مستقل و موثر نداريم. اين چند تايي كه باقي مانده نيز مخاطب ندارند. اخيرا آگهي ورشكستگي يكي از مجلات ادبي دهه اخير را خواندم و ياد اين سخن هگل افتادم كه «روزنامه، صبحانه انسان مدرن است.» صبحانه انسان پستمدرن نئوليبرال له شده زير چرخ اقتصاد بازار نيز همين فضاي مجازي و غرقشدگي در سطل زباله «اكسپلور» است، اعم از متن و تصوير. كسي كه پيشنهادهاي برابر نهادي فرهنگستان زبان فارسي را پيشاپيش دروني ذهن خويش كرده است: بردار و بچسبان!
اتفاق فاجعهبار در دو دهه اخير اين بود كه ژانري به نام روزنامهنگاري اقتصادي پديد آمد و به سرعت و شدت فراگير شد. اين قبيل روزنامهها به دليل پشتوانه مالي و ترجيحات خاص حاكميتي، به جريان غالب روزنامهنگاري در ايران تبديل شدند و حتي مخاطباني بيشتر از روزنامههاي سياسي يافتند. مخاطبان ديگر نه اقشار جامعه و حتي طبقه متوسط كه مديران دولتي، بخش خصوصي موهوم و دلالهاي جريانساز در بازارند. اين قبيل روزنامهها و نشريات، صفحات فرهنگي هم دارند، اما تجربه من نشان داده كه دستاندركاران اين صفحات هرگز نه به كوي نويسندگان راه مييابند و نه كاري كه به آن ميل و رغبت دارند، انجام ميدهند. يعني درگير يك شغل سخت ملالآور و ناشادند. چنين است كه تنها با تلف کردن زمان و انسداد نيروهاي ذهني مواجه هستيم. تصور كنيد صفحهاي ادبي و هنري را در ميان دهها صفحه مربوط به خريد و فروش سهام و بازار طلا و رمزارز، صنعت ساختمان و اقتصاد بينالملل و... هان! «خاقانيوار خط واخواست/ بر عالم بوالعجب كشيدم!»
در يك جمله بگويم كه روزنامهنگاري جواني بسياري چون مرا تباه كرد: «جواني بيحاصل، اسير همه چيز».
به قول آن بزرگ، من آنم كه با زمانه نسازم و زمانه با من نسازد. به مدت 25 سال ويراستار، گزارشگر و مقالهنويس چند نشريه ادبي، سردبير دو مجله معماري و دبير بخشهاي هنري و بازرگاني و تاريخي چند روزنامه اقتصادي بودهام. حتي در دورهاي مديد مجبور به كار در بخش «رپرتاژ» شدم؛ در اين تهراني كه دوزخ از حاشيهآمدگان است و جهنم ناوابستگان. اكنون ميتوانم بگويم سپاسگزارم از همه مديراني كه از قبل كار من و ما به ثروت و قدرت رسيدند و كمترين قدردانيشان، فراموشي اخلاق و انصاف - در معناي راولزي آن- بود. اگر روزي خاطراتم منتشر شود، اوضاع روزنامهنگاري در اين دو دهه را از زاويه ديد نويسنده «كوچ شامار» و «نفستنگي» و 6 رمان ناتمام ديگر خواهيد خواند. تجربه زيسته تروماتيك!
«توليد محتوا» همبسته با همين ابرساختار صورت ميگيرد. بنابراين روزنامهنگاري نيز در فرآيند كالايي شدن، جايي براي مخاطب باقي نگذاشته است. جامعه مصرفي، جز به نظم انتزاعي بازار نميانديشد؛ بنابراين آن صبحانهاي كه هگل گفته اكنون به عصرانهاي با حضور اشباح و دور سفره رنگين رانتخواران بدل شده است.
مصالح كار براي روزنامهنگار ادبي محدود است
روزنامهنگاري ادبي تابعي از جريان كلي روزنامهنگاري است.[...]. در چنين فضايي روزنامهنگاري ادبي هم به محاق ميرود و توان جريانسازي را از دست ميدهد. نظير اين اتفاق بعد از دخالت ساواك در اوايل دهه پنجاه افتاد و همين است كه امروز وقتي از ادبيات آن دوران حرف ميزنيم اغلب منظورمان ادبيات دهههاي سي و چهل است كه در آنها هنوز روزنامهنگاري مستقل مفهومي داشت. در دهه پنجاه همه چيز دولتي شد و ادبيات هم يا به اين جبر زمانه تن داد يا به غياب از عرصه عمومي مجبور شد. اين دقيقا وضعيتي است كه ادبيات چند دهه بعد در اواخر دهه نود از سر گذراند. روزنامهنگار ادبي مثل هر روزنامهنگار ديگري براي جريانسازي نياز به فضايي دارد كه در آن جز ادبيات و ارزشهاي هنر نوشتن خود را متعهد به هيج ارزش يا ضدارزش ديگري نداند. الان بيش از يك دهه است كه در مطبوعات رسمي داخل كشور عملا چنين امكاني وجود ندارد. پس عجيب نيست اگر مطبوعات ادبي قدرت راهبري را از دست بدهند و قافيه را به فضاهاي جديد و كنترلنشدهاي نظير شبكههاي اجتماعي مجازي ببازند.
مشكل عمده روزنامهنگاري ادبي در ايران همان مشكل روزنامهنگاري بهطور كلي است، اصولا جريان حرفهاي ادبيات جايي بيرون از آنچه بهطور رسمي منتشر شده، اتفاق ميافتد و از مصالح در دسترس روزنامهنگاري ادبي داخل كشور بيرون است. بسياري از فعالان ادبي يا مقيم خارج از كشور شدهاند يا آثارشان را از گردونه انتشار رسمی بيرون بردهاند. به اين ترتيب مصالح كار براي روزنامهنگار ادبي بسيار محدود است.
آن روزي كه من كار روزنامهنگاري ادبي ميكردم با اين زمان تفاوتهايي داشت، اما خاطرم هست حدود بيست و خردهاي سال پيش يك آقايي كه چندين دهه است در ادبيات و خاصه ادبيات كودك صاحب نفوذ است به منشياش سپرده بود با روزنامه تماس بگيرد و درخواست كند كه خبر آن آقا در فلان خبرگزاري حتما كار شود. وقتي گفتيم چنين رفتاري پذيرفته نيست و انتخاب خبر حق روزنامهنگار است با شكايت بيربط آن آقا از مديرمسوول روبهرو شديم. پيوند قدرت با هنر ميتواند به چنين جاهايي بينجامد! مطمئنم همكاراني كه هنوز دارند كار ميكنند قصههاي غمانگيزتري براي تعريف كردن دارند، چون نسل بعدي سانسورگران و قدرتمندان با نسلي كه ما با آنها سر و كار داشتيم، تفاوتهاي زيادي دارند و از جهات بسياري بدترند.
به نظر من مهمترين دليل آن از ميان رفتن مرجعيت رسانهها در داخل كشور است. ريزش مخاطبان رسانهها محدود به مطبوعات ادبي نيست. در واقع اگر تناسب ببنديم مطبوعات ادبي تخصصي سهم كمتري از ريزش مخاطب داشتهاند، چون در پررونقترين دورانها هم بيش از چند هزار نسخه تيراژ نداشتهاند الان هم هنوز مجلات تخصصي ادبي وجود دارند كه سه يا چهار هزار تيراژ داشته باشند، اما در مورد روزنامه وضع به گونهاي ديگر است. 20 سال پيش در ايران روزنامهها در بدترين حالت يكصد هزار نسخه تيراژ داشتند و صفحات ادبي روزنامهها هم در آن تيراژ بسيار بيشتر از مجلات مخاطب داشت و ديده ميشد. اجازه بدهيد درباره تيراژ كنوني روزنامهها حرفي نزنيم، تف سربالاست! واضح است كه در اين وضعيت روزنامه به عنوان يك بنگاه اقتصادي مجبور است هزينهها را كاهش بدهد و اين كاهش هزينه اغلب گريبان بخشهاي پولنساز را ميگيرد.
با جابهجايي كار رسانه و ادبيات روبهروييم
ادبيات ما در گذشته نسبت خلاقانهاي با ژورناليسم داشته و جريانسازي ژورناليسم ادبي حاصل مواجهه انتقادي و مفهومساز نشريات آن دوران با ادبيات بوده است. تا حدي كه بسياري از نويسندگان مهم معاصر ما اولين داستانهايشان را در نشريات آن دوران منتشر كردند. «زيارت» اولين داستان جلال آلاحمد، بار نخست با تاييد صادق هدايت در مجله «سخن» چاپ شد يا بهرام صادقي داستانهايش را در مجلات از جمله مجله «سخن» چاپ ميكرد و حتي داستان بلند «ملكوت» به عنوان ضميمه «كتاب هفته» منتشر شد. در عين حال كه نويسندگاني همچون ساعدي و گلشيري، خود از بانيان انتشار نشريات جريانساز ادبي بودند و «جنگ اصفهان» نمونه اعلاي پيوند ادبيات و ژورناليسم ادبي است. اما دستكم در دو دهه اخير، مطبوعات بيش و پيش از همه، مكاني براي هويتسازي نويسندگان يا محل تبليغ آثار ادبي تلقي شده است، در حالي كه نسبت ادبيات با ژورناليسم ادب، بيش از همه با نقد ادبي تعريف ميشود. در واقع جريانسازي ادبي جز انتشار و معرفي ادبياتِ پيشرو، يكي هم نقد آثار ادبي بوده كه به فضاي ادبي و فرهنگي پويايي و تحرك خاصي ميبخشيد. جداي از توقعات اخير از ژورناليسم ادبي، ما با نوعي جابهجايي كار رسانه و ادبيات هم مواجهيم. همزمان با رشد كمي و حتي فوراني داستانهاي چاپ شده، شاهد انبوه نويسندگاني هستيم كه خود را صاحب روايت و حامل داستانهايي ميدانند كه نوعي حديث نفس يا روايت تجربه است. از اينرو عمده داستانهاي اخير به گزارشهايي از زندگي و تجربهها بدل شده و از ثبت روزمره فراتر نميرود و به اين ترتيب، گزارش از واقعيت عيني زندگي كه كار ژورناليسم و رسانه است، همزمان با تغيير فضاي اجتماعي- سياسي به ادبيات داستاني اخير راه يافت و به آن خصلتي ژورناليستي و بازنمايانه داد. در عين حال، مساله بازار و تن دادن ادبيات و بهتبع آن رسانه به منطق بازار هم در ميان است و به تعبير ژيل دلوز « وقتي بازار غلبه ميكند، ادبيات [و ژورناليسم ادبي] فرع بر قضيه ميشود.»
مشكلات عمده روزنامهنگاري يا ژورناليسم ادبي، همان مسائل عام روزنامهنگاري در زمانه ماست كه مهمترين و اساسيترين آنها، مساله سانسور است. از سانسور اسم نويسندگان كه البته از دهه هشتاد به اين طرف، روزنامهنگاران تلاش كردند برخي از اين نامها را بازپس بگيرند و دوباره نقد و نظر درباره رضا براهني و محمد مختاري و محمدجعفر پوينده و بسياري از اسامي ممنوع ديگر از سر گرفته شد. اما همچنان سايه ممنوعات و قيودات بر سر مطبوعات سنگيني ميكند، خاصه در حوزههاي فرهنگ و ادبيات كه بالذات عرصه روشنفكران و آزادي بيان و تفكر و انديشه است. بالطبع سانسور در هر عرصهاي تاثيرات مخرب و مخل دارد و در ژورناليسم ادبي نيز از تبعات ويرانگر آن، نامریي يا حذف شدن جريانهاي ادبي آلترناتيو، آوانگارد و پيشرو يا انتقادي است كه امكان تفكر انتقادي و ساخت ديدگاههاي تازه درباره جهان و آينده را از بين ميبرد و به نااميدي اجتماعي و استيصال منجر ميشود.
شايد عمدهترين دليل كم شدن مخاطب مطبوعات ادبي، باز به مساله كم شدن مخاطب مطبوعات بهطور كلي برميگردد. فراگيري فضاي مجازي يا به تعبير چول هان، شكلگيري «رژيم اطلاعات» تغييري اساسي در نوع مواجهه جامعه با سياست و فرهنگ داده است. اما در مورد ژورناليسم ادبي بهطور خاص، بهگمانم افت مخاطب، به وضعيت اخير ادبيات داستاني ما نيز مربوط است كه با افزايش كمي به نوعي افت كيفي رسيده و ادبيات داستاني فارسي نسبت به آثار ترجمه شده و علوم اجتماعي و سياسي و مباحث نظري مخاطب كمتري دارد. اگر هم اثر ادبي قابل توجهي منتشر شود در انبوه آثار چاپ شده گم ميشود و چندان مخاطبي پيدا نميكند. به هر حال در فضاي فرهنگي كه بهتبع وضعيت سياسي، اقتصادي و اجتماعي امكان هر نوع گفتوگو، كار جمعي و جريانسازي وجود ندارد، از ادبيات و ژورناليسم ادبي نيز كار چنداني برنميآيد، مگر حفظ و تقويت هستههاي هر چند كوچك مقاومت همزمان در برابر سانسور و نظم بازار. نوعي مقاومت توام با «پيشروي آرام» كه حيات جريان روشنفكري و جريانسازي در فرهنگ و ادبيات و ژورناليسم ادبي را ممكن سازد.
«كنش انتقادي» در تنگناست
نسبت «نقادي ادبي» و مطبوعات و تاثير جهان پسااينترنت بر روزنامهنويسي ادبي ميتوان پرسشها را در برآيندي از اين دو موضوع ديد.
از جايگاه نشريات ادبي در دهههاي 40 و 50 و نقشِ «مسالهساز» اين نشريات مطلعيم. وقتي از مسالهسازي حرف ميزنيم، مرادمان صرفا انتشار آثار و معرفي نويسندگان و شاعراني نيست كه بعدها در ادبيات ايران درخشيدند؛ هر چند روشن است كه اين كار در نوع خود اهميت دارد، اما آنچه «مساله» ادبي ميسازد، بيشك وجه انتقادي (critical) مطبوعات است؛ نميتوان از نقد ادبي جديد سخن به ميان آورد و به جريانسازي نظري و انتقادي مطبوعات بيتوجه بود؛ اما در پاسخ به پرسشي كه با نگاهي تطبيقي ميان آن دو دهه و امروز از «چه تفاوتي» ميپرسد، آيا ميتوان صرفا به جاي خالي اين تاثيرگذاري بسنده كرد؟ بالطبع نه؛ چون ما به كاهش اين تاثير آگاهيم و امر ناشناختهاي نيست. كاهشي كه معلول علتهاي ديگر است كه براي رسيدن به آنها بايد به سير تاريخ معاصر و مسير دلالتهاي مختلف اجتماعي و سياسي توجه كرد. بازدارندههاي نقد ادبي در ايران از ساير كنشهاي انتقادي - از جمله خود ادبيات به مثابه نگاهي انتقادي به جهان- جدا نيست. نويسنده ايراني - بهطور اعم و بالطبع روزنامهنويس و منتقد ادبيات - همچون ديگراني در ديگر شؤون كنش انتقادي در همه دورهها با محدوديتهايي در بيان روبهرو بوده. در مشروطه، اين بزنگاه مهم تاريخ عصر ما، تلاش براي احياي «آزادي بيان» تمهيدي خودآگاهانه شد و نويسنده و روشنفكر ايراني خود را در قبال آن مسوول دانست؛ مسووليتي پرهزينه و البته دامنهدار تا فراسوي قرنها؛ چراكه مفهوم «آزادي» در ايران هيچگاه از دريافتهاي سوءتفاهمآميز امر قدرت بركنار نبوده! گاهي به سبب مصلحتهايي شرايط قدري بهتر شده؛ و در دورههاي ديگري سختگيريها همان ميزان آزادي نسبي و محدود را هم سلب كرده و طرفه اينكه قدرت تقريبا در همه اين دورهها منادي «آزادي» و مدعي احياي آن بوده است.
در توضيح اين تناقض، شايد بتوان از تعبير والتر بنيامين بهره برد: «افتراق ميان نمود و معني.» اين افتراق را نويسنده و روزنامهنويس و منتقد ايراني در دوگانه «بود/ نمود» مفهوم «آزادي» در گفتمان قدرت تجربه ميكند. آزادي نزد نويسنده مفهومي است وراي الگوهاي پيشموجود جهانبيني؛ او اين آزادي را به كار كاوش تاريكيهاي جهان ميبندد؛ براي ديدن نقاطي كه روي نقطه كورِ جهانبينيهاي پيشموجود افتاده است. درست در مقابل نگاهي كه ادبيات را مسوول اثبات جهانبيني يا مانيفست حزبي ميپندارد. ادبيات ابايي از نيافتن پاسخهايش در مكاتب و مشارب ندارد. تكليف نويسنده طرح پرسشهاي برآمده از مكاشفات او است و كار منتقد مطبوعات، نوعي مكاشفه ناظر بر مكاشفه نويسنده. منتقد كيفيت در همآميزي شكل و درونمايه را در متن خلاقه توضيح ميدهد. حال مرزهاي بيان منتقد و آزادي او در توضيح ادبي كجاست؟ چه چيز اين حدود را تعيين ميكند؟ اگر چارچوبها و الگوهاي نگرشي بيرون از ادبيات -كه متن زمينه (context) هر اثر خلاقه ادبي است - تعيينكننده مرزهاي بيان مفاهيم ادبي باشد، روشن است كه نه مسالهاي ساخته ميشود و نه جرياني. كار ادبيات بيان باورهاي تثبيتشده نيست؛ تحميل مرزهاي بيان از بيرونِ ادبيات به ادبيات، عملا مرجعيت بخش مهمي از كار نقد و نظريه ادبي را از مطبوعات بيرون برده. حال اين «بيرون» كشوي ميز حقيقي منتقد و نويسنده باشد يا فايلهايي در ميز مجازي او! قدر مسلم نميتوان از جرايد امروز، ساختن «جريان» و «مساله ادبي» را به معنايي توقع داشت كه مطبوعات در زمان/مكانهاي ديگري از جهانِ زبان و ادبيات ساختهاند. ميبينيم كه موضوع ادبيات و نقد ادبي در مطبوعات هم عملا ما را به «امر سياسي» پيوند ميدهد و به بررسي دوباره مسالهاي بنيادي در عصر مدرن، رابطه «دولت و ملت» ناگزير ميكند.
به اينها بيفزاييم تغيير شيوههاي زيست انسان امروز جهان و بالطبع از ارزش افتادن «معنا» به نفع «سبك» زندگي (lifestyle) را. بحران جهاني مصرفگرايي، كالايي شدن و به تعبير آلن بديو «تعيين ارزش بازاري همه چيز» انگار معناي تمام شؤون زيست انسان معاصر را از او گرفته يا دستكم تا نزديكيهاي مرز بيمعنا شدن پيش برده است. فناوري كه بنا بود به بهتر شدن زيست انسان عصر ما كمك كند، تو گويي او را به خدمت خود و الگوهايي درآورده كه نظام سرمايه جهاني صرفا با انگيزه سيريناپذير سود مادي برايش ميسازند! در چنين جهاني كه انسان به ابزاري براي مصرف و تضمين انگيزه سود سوداگران بدل ميشود، آيا دور از انتظار است كه بلاگرها و سلبريتيها و ديگر پديدههاي برساخته نظام سرمايه جهاني، مرجعيت باورهاي جامعه را از پديدآورندگان فكر و خلاقيت گرفته باشند؟