در سوگ افشين پيرهاشمي
گاهي نميشود كه نميشود كه نميشود
فاطيما يثربي
افشين پيرهاشمي، متولد اروميه بود و عاشق درياچهاش كه خشكيد و پرندگاني كه پر كشيدند. پر از شور و هياهو و انرژي و خلاقيت، مثالزدني، باور نكردني. تلاش كرد. شديد، خالصانه، خيلي زود به اوج رسيد به جايي كه شايد تصورش براي هر هنرمندي، آرزوست. مثل تمام آدمهاي موفق دوستاني داشت و دشمناني. اما خودش را رها ميكرد در هنرش تا اثرش جواب ناخالصيهاي زمانه را بدهد. گوشهاي چمباتمه ميزد، مثل نقاشان قديم بومش را چهارخانه خط ميكشيد تا طرحش را ترسيم كند، بيخطا. شاهكار بيافريند و منسجم كند ذهن خلاقش را. از توجه و ديده شدن لذت ميبرد و ميترسيدم از هر اوجي كه فرودي دارد و سكوتي كه دچارش شد. زماني كه من نبودم، يعني نتوانستم كه باشم و مثل هر چيزي كه روزي تمام ميشود، تمام شد صبر و عشقمان و نشد كه بمانم، رهايش كردم كه ميخواست رها باشد. شاد بود و ميديدم و باور داشتم به شادياش. نميدانم چه شد. سكوت كرد همان سكوتي كه ميترسيدم از آن، ولي باز باور داشتم كه خوب است، با دوستانش كه ميشناختمشان دورادور... اما انگار نبود. نميدانم چهها كشيد و چرا بريد. آن همه انگيزه، استعداد، خلاقيت و حاميان و دوستانش كه بودند و نبودند چه شد؟! تنهايي را گريزي نيست ولي فراموشي را نميدانم. اولين خبر آن روز پروازش بود در سكوت، تنهايي، مغموم و شايد پشيمان. باور نكردم، زنگ زدم پرسيدم. واقعيت بود؛ باور نكردني، زودهنگام، بيدليل. دنيا برايم سياه شد. پس شاد نبود و فكر ميكردم شاد است. تنها بود، نااميد، غمگين از فراموشي. تاب نياورد، قلبش را ميگويم. گرفت و تمام شد، پركشيد... و هزاران اي كاش در مغز من و هزاران سوال كه بيجواب ماند. باور دارم روزي دوباره ميرسد كه او را ميبينم. شاد... آسوده خيال و رها چون امروز.
روحت شاد، جانِ من. آرام باش كه ميدانم هستي.
تا روز ديدار.