دستگيري دزد موبايلها در جزيره پنسيل
مهدي خاكي فيروز
در جزيره كوچك و دورافتاده پنسيل، با جمعيت 800 نفري كه همه بهنوعي فاميل و آشنا بودند، زندگي ساده و بيهياهو ميگذشت. اما يك ماجراي عجيب همهچيز را به هم ريخت؛ ماجرايي كه هنوز هم در كافيشاپ كوچك كنار ساحل با خنده و شوخي تعريف ميشود.
ريچارد كلهپسته رييس حزب آلفا، مردي بود كه در تمام اوقات كت و شلوار سفيد ميپوشيد و لبخند پهني به وسعت ساحل داشت. او سالها خود را رهبر بيچونوچراي جزيره ميدانست؛ اما در جديدترين انتخابات شوراي جزيره شكست سختي خورد. حزب مخالف به رهبري سوفي جلبكچسب، زني با صداي بلند و موهايي كه هميشه پر از گلهاي دريايي بود، پيروزي قاطعي به دست آورد. اين شكست براي ريچارد، مانند ريختن نمك روي زخم بود.
ريچارد از خشم پوست موزهايي را كه اغلب در جيب خود نگه ميداشت، به اطراف پرت ميكرد. او خيلي زود متوجه شد كه دليل شكستش، يك كمپين رسانهاي هوشمندانه از سوي سوفي بود. سوفي با كمك دخترش ليندا و موبايلهاي اهالي جزيره، كليپهايي ساخته بود كه ريچارد را به تمسخر ميگرفت. در يكي از اين كليپها، او به جاي صحبت درباره توسعه جزيره، در حال پر كردن كيسههاي شن با بادكنك نشان داده ميشد. اين ويديوها دستبه دست در جزيره ميچرخيد و صداي خنده اهالي از هر گوشه شنيده ميشد. ريچارد كه از فناوري بدش ميآمد و موبايل را «شيطان كوچك» ميناميد، تصميم گرفت انتقام بگيرد. نقشهاش ساده اما عجيب بود: دزديدن موبايل تمام اهالي جزيره. او فكر ميكرد اگر موبايلها نباشند، هيچكس نميتواند عليه او مطلبي منتشر كند. او يك موتور قرمز قديمي از جيك پسرعموي مكانيكش خريد و نامش را گذاشت «توپ آتش». ريچارد با كلاه ايمني درخشان و عينك آفتابي، مثل قهرمانهاي فيلمهاي اكشن به خيابانهاي جزيره آمد و شبها در سكوت خيابانهاي خاكي پنسيل پرسه ميزد. موبايلهايي را كه كنار پنجرهها يا روي ميزهاي حياط گذاشته شده بود، با مهارت ميدزديد و در يك كيسه بزرگ ميانداخت.
طولي نكشيد كه تعداد موبايلهاي دزديده شده به 432 عدد رسيد. او همه را در كلبه متروكهاي در ساحل شرقي پنهان كرد و به خود ميباليد كه چگونه توانسته جلوي «شيطان كوچك» را بگيرد. اما جزيره پنسيل آنقدر كوچك بود كه هيچ اتفاقي پنهان نميماند. وقتي تام موزكيسه پسربچهاي كه مدام با پرندهاش توتو بازي ميكرد، موبايلش را گم كرد، همه فهميدند كه دزدي بزرگي در جريان است.
جوي، زن ماهيگير و معروف به زبانتيز جزيره، با ديدن رد لاستيكهاي موتور روي ساحل، فرياد زد: «قسم ميخورم اين كار ريچارد كلهپسته است!» مردم جزيره كه بيوقفه دنبال هيجان بودند، تصميم گرفتند ريچارد را گير بيندازند. نقشهشان ساده بود: جك نانواي جزيره، موبايل قديمياش را در وسط ميدان گذاشت و خودش پشت يك درخت موز پنهان شد. ريچارد كه از اين نقشه همجزيرهايهاي خود چيزي نميدانست، با موتور توپآتش به ميدان آمد، ترمز كرد و موبايل را برداشت. همان لحظه، 799 نفر از پشت درختها و بوتهها بيرون پريدند و او را دستگير كردند. ريچارد، با چهرهاي قرمز و خشمگين، سعي ميكرد خودش را تبرئه كند و فرياد ميزد: «من اين كار را براي نجات شما از اين وسايل شيطاني انجام دادم!» مردم با خنده به كلبه متروكه رفتند و موبايلهايشان را پيدا كردند. هركس موبايلش را برميداشت و با خنده به ديگري ميگفت: «ببين، شيطان كوچك من برگشت». ريچارد مجبور شد موبايلها را به صاحبانشان برگرداند. اما اين پايان ماجرا نبود. سوفي جلبكچسب، كه حالا موقعيتي طلايي براي تمسخر رقيبش پيدا كرده بود، يك كمپين جديد راه انداخت. اينبار كليپهايي از ريچارد كه موبايلها را زير پيراهنش پنهان ميكرد در شبكههاي اجتماعي محلي منتشر شد و موج ديگري از خنده به راه انداخت. ريچارد كه حالا به «ريچارد موبايلدزد» معروف شده بود، تصميم گرفت از سياست كنارهگيري كند. او موتور توپ آتش را فروخت و به پرورش ماهي در يك حوضچه كوچك مشغول شد. مردم جزيره هم، هر وقت او را ميديدند، با خنده موبايلهايشان را بالاي سرشان تكان ميدادند و ميگفتند: «مواظب باش ريچارد، اين يكي شيطان كوچك را از دست ندهي!» سالها از آن ماجرا گذشت. ريچارد و رقيبش سوفي در زير خروارها خاك مدفون شدند و ليندا رياست جزيره را بر عهده داشت. اما ريچارد تا ابد در يادها ماند و بدينترتيب ماجراي ريچارد و موبايلها به يكي از افسانههاي محلي جزيره پنسيل تبديل شد. هر شب وقتي خورشيد در اقيانوس آرام فرو ميرفت، صداي خنده اهالي از كافيشاپ كوچك كنار ساحل شنيده ميشد، جايي كه داستان ريچارد با چاشني شوخي و خنده براي نسلهاي بعدي تعريف ميشد.