• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5947 -
  • ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۲ دي

فرانكنشتاين، نخستين رمان علمي - تخيلي

مرتضي ميرحسيني

فرانكنشتاين، داستان دكتري به همين نام است، خودش هم بخشي از ماجرا را روايت مي‌كند: «دو سال به ‌سختي كار كردم تا زندگي را به درون پيكري بي‌جان تزريق كنم و براي تحقق اين هدف، خودم را از خواب و استراحت و حتي سلامتي محروم كردم. دو سال تمام، با شوقي وصف‌ناشدني مشتاق ختم هر چه زودتر آزمايشاتم بودم. اما اكنون كه كار به پايان رسيده است، نه شوقي حس مي‌كنم و نه زيبايي روياهايم را مي‌بينم. به جاي اينها، هراسي مبهم بر قلبم سنگيني مي‌كند.» او در آزمايشگاهي شخصي كه در زيرزمين خانه‌اش برپا كرده، دست به آزمايشي نامتعارف مي‌زند و موجودي شبيه به انسان را از پيوند اعضاي چند جسد (اجساد انسان‌ها و حيوانات) خلق مي‌كند. اما ماجرا چنانكه او انتظار دارد پيش نمي‌رود و مخلوقش بيشتر از آنكه به آدم‌ها شبيه باشد، به هيولايي زشت و ترسناك شبيه مي‌شود. «زير نور كمرنگ ماه كه لابه‌لاي كركره چوبي پنجره به داخل مي‌تابيد، هيولاي بخت‌برگشته و بيچاره‌اي را كه خلق كرده بودم، ديدم... چشمانش، البته اگر بتوان آنها را چشم ناميد، به من خيره شده بودند. دهانش باز بود، صدايي نامفهوم از گلويش خارج كرد و همين كوشش او چين و چروك‌هاي بيشتري روي گونه‌هايش انداخت. شايد صحبت مي‌كرد، اما من نمي‌شنيدم. يكي از دستانش را به سوي من دراز كرد، شايد مي‌خواست كمكم كند يا از من كمك بگيرد، اما آنجا نماندم. فرار كردم و با سرعت از پله‌ها پايين رفتم. به حياط خانه‌اي كه در آن ساكن بودم، پناه بردم و تا صبح همانجا ماندم و با حالي پريشان و نزار در حياط قدم زدم. با شنيدن هر صدايي از جا مي‌پريدم و با ترس و لرز به گوشه و كنار نگاه مي‌كردم، انگار كه آن جسد اهريمني كه خودم شخصا با دستانم به او جان بخشيده بودم، دنبالم بود. واي خداي من! هيچ انساني نمي‌توانست آن چهره وحشتناك را تحمل كند. حتي يك موميايي نيز به اندازه او وحشتناك و تحمل‌نشدني نيست. زماني كه او هنوز جان نداشت نيز نگاهش كرده بودم، آن زمان هم زشت و كريه بود. اما وقتي ماهيچه‌ها و مفاصلش را حركت داد، زشتي‌اش بيشتر شد تا جايي كه حتي دانته نيز نمي‌توانست توصيفش كند.» آن موجود را طرد مي‌كند و نخستين تجربه او از مواجهه‌ با انسان‌ها را با تلخي و نامهرباني رقم مي‌زند. تجربه‌اي كه براي آن موجود، در برخورد با انسان‌هاي ديگر نيز بارها و بارها تكرار مي‌شود و مسير زندگي‌اش را شكل مي‌دهد. اين دو، مدتي از هم جدا مي‌شوند، اما سرنوشت‌شان جداشدني نيست. بار ديگر، اين‌بار در شرايطي متفاوت با هم روبه‌رو مي‌شوند. هيولا حرف مي‌زند: «هيچ‌ كس در اين جهان نبود كه مرا دوست بدارد يا دست‌كم دلش برايم بسوزد و كمكم كند. آيا من بايد به دشمنانم محبت مي‌كردم؟ البته كه نه! در همان لحظه بود كه به بشريت و مهم‌تر از همه به خالق خودم كه مرا به اين بدبختي بي‌پايان دچار كرده بود، اعلام جنگ ابدي كردم.» نه فقط حرف مي‌زند كه نسبت به هستي و حيات خود نيز آگاه است: «من شرور شدم، چون بدبخت هستم.» رمان «فرانكنشتاين» را كه در چنين روزي از سال 1818 ميلادي - در چاپ نخست، بدون نام نويسنده‌اش ماري شلي، در لندن - منتشر شد، نخستين رمان علمي - تخيلي مي‌دانند. رماني با حال‌وهوايي شبيه به متون گوتيك و داستان دانشمند جواني به اسم ويكتور فرانكنشتاين كه شيفته كشف ناشناخته‌ها و مجذوب دستاوردهاي علوم طبيعي است. در تحقيقاتش به گوشه‌اي از اسرار آفرينش پي مي‌برد و بعد مي‌كوشد تا اين كشفيات را در خلق موجودي شبيه به انسان به كار ببندد. چنان در اين شيفتگي غرق مي‌شود كه پيامدهاي بعدي كارش را ناديده مي‌گيرد و اصلا به خطرات احتمالي خلق موجود قوي‌تر از انسان‌ها فكر نمي‌كند. سرانجام، بي‌آنكه بداند، از مرزهاي ممنوعه مي‌گذرد و هم خودش و هم بشريت را به دردسر مي‌اندازد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون