• ۱۴۰۳ شنبه ۲۷ بهمن
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5982 -
  • ۱۴۰۳ شنبه ۲۷ بهمن

قلم مقدس

محمد خيرآبادي

تا همين يك سال پيش روا‌ن‌نويسي داشتم با بدنه نقره‌اي و جوهر مشكي كه هميشه همراهم بود. پاي نامه‌هاي شركت را با آن پاراف مي‌كردم، قراردادها را با آن امضا مي‌كردم و چك‌ها را با آن مي‌نوشتم. در دفتر تلفن مادرم با آن شماره‌هاي جديد اقوام و دوستان و آشنايان را مي‌نوشتم تا در مواقع نياز دنبال‌شان نگردد. در دفتر مشق دخترم با آن «صد آفرين» مي‌نوشتم و با آن براي همسرم گاهي نامه‌هاي محبت‌آميز مي‌نوشتم و صبح‌ها وقتي خواب بود قبل از اينكه بروم سر كار، كنار بالشش مي‌گذاشتم. يك سرمايه واقعي براي من بود كه هر چه داشتم از مال و منال و خانواده و عشق با همراهي آن به دست آمده بود. هر دو-سه ماه يك‌بار جوهرش را شارژ مي‌كردم و اين شيء عزيز را در بهترين جاي كيفم با نهايت احترام، قرار مي‌دادم. آن را به هيچكس نمي‌دادم، حتي براي يك امضا يا نوشتن يك جمله. يك شب داشتم با آن توي دفتر يادداشت‌هاي روزانه‌ام چيزهايي مي‌نوشتم كه نمي‌دانم چرابي‌خود و بي‌جهت نطقم باز شد و در وصف قلم مقدسم شروع كردم به سخنراني براي همسرم. او كه غرق گوشي بود، اول جا خورد و بعد كم‌كم دل به دلم داد و تاييدها و تشويق‌هايش من را بيشتر سر ذوق آورد. گفتم ارزشمندترين دارايي من همين است و اصلا من معتقدم اشيا جان دارند و روح دارند و احساس دارند و از اين دست مسائل فلسفي و متافيزيكي. همسرم خوب گوش داد و بعد گفت: «ميشه بديش به من؟» در جواب گفتم نه اين ممكن نيست و پايه‌هاي زندگي‌مان به هم مي‌ريزد. توجيهش كردم كه چقدر برايم عزيز است و چقدر كار و زندگي‌ام به آن وابسته است و چقدر خوش‌يمن و مبارك است و حتي خطر اينكه كسب و كارم بر اثر نبودش آسيب جدي ببيند وجود دارد. او هم قبول كرد كه هر چند به اين چيزها زياد اعتقاد ندارد ولي به هر حال احتياط لازم است و ريسك نبايد كرد. خوشحال شدم از اينكه چنين همسر فهميده و عاقلي دارم و اين ويژگي به زيبايي و مهرباني او اضافه شده و از او نمونه يك زن كامل ساخته. در آخر گفت: «ولي يك‌بار بهم بده، بگيرم دستم، منم امتحانش كنم، ببينم چه حسي داره». گفتم: «نه...آخه... نميشه». صورتش را با لبخند و نگاهش را با التماس و مهرباني واسطه كرد و من نتوانستم مقاومت كنم. گفتم: «فقط يك‌بار... يه كوچولو... باشه؟» گفت: «باشه». تا روان‌نويس به دست‌هايش رسيد، چهره و چشم‌هايش 180 درجه تغيير كرد. غضب و خشونت در آنها موج زد. بلند شد. پنجره را باز كرد و قلم مقدسم را از طبقه هفتم آپارتمان پرتاب كرد بيرون. پنجره را بست و گفت: « ديگه بسه اين مزخرفات و خرافات... عين آدم بشين زندگيتو بكن... يه آدم چرا بايد خودشو اينجوري وابسته و معتاد كنه؟» مات و مبهوت نگاهش كردم. دنيا پيش چشم‌هايم سياه شد. دست و پاهايم را جمع كردم و پريدم پنجره را باز كردم. داد زدم گفتم: «كجا انداختيش؟» گفت: «از شانس خوبت افتاد وسط بولوار... نكنه ميخواي بري بياريش؟» چشم‌هايم را باز باز كردم و در تاريكي لاي بوته‌هاي وسط بولوار گدايي ژوليده و ژنده‌پوش را ديدم كه قلم را از روي زمين برداشت و فرار كرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون