بچههاي دهه شصت قرار بود موتور توسعه كشور باشند، اما...
ما صبر كرديم ولي فردا نميشود
فاطمه كريمخان
توضيح: اين گزارش در روزهايي كه قيمت دلار 85 هزار تومان بود، نوشته شده است.
اميرعلي، فرزند آخر يك خانواده شش نفره است. ميگويد: «برادرم سال 67 شهيد شد. پدر و مادرم من را به دنيا آوردند كه جاي او را پر كنم. من يكي از آن دهه شصتيهايي هستم كه همه به آنها فحش ميدهند.» اميرعلي مجرد است. هنوز در خانه پدر و مادرش زندگي ميكند و با يك پرايد مدل 91 مسافركشي ميكند. او در مورد زندگياش ميگويد: «اينطوري نبود كه نخواهم كاري بكنم. من رفتم برق صنعتي خواندم. گفتم حالا كه كسي كاري براي ما نميكند، خودمان بايد كاري براي خودمان بكنيم. پدر ما كه سرمايهاي چيزي نداشت. اينها هم بالاخره وقتي ما را به دنيا آوردند، جوان نبودند كه پساندازي بكنند، چيزي جمع كنند. بعد هم مگر اصلا چه چيزي ميشد جمع كرد. تا دو زار پسانداز كردند، شد جهيزيه اين يكي، عروسي آن يكي. ما مانديم وسط با يك حقوق بازنشستگي. گفتيم برويم هنرستان كه زود به پول درآوردن برسيم. بد هم نبود. يك مدت شاگردي كرديم زندگي كرديم، بعد رفتيم يك شركت صنعتي كار كرديم. براي خانه تلويزيون بزرگ خريديم. اواخر دهه هشتاد هنوز از اين تلويزيونهاي تخت نيامده بود. از آن اينچ بالاها خريديم. بعد چند وقت پول داشتيم ديگر، اين پول را داديم مبل عوض كرديم. فرش خريديم. بعد دوباره تلويزيون عوض كرديم از اين تلويزيونهاي تخت خريديم. بابام هر كس ميآمد خانهمان ميگفت اينها را اميرعلي خريدهها. ما هم باد ميكرديم ميگفتيم شاخ غول شكستيم ديگر. واقعا چند سالي خوب زندگي كرديم. بعد دوباره بيكار شديم. از اين در به آن در. ديگر بيست سالمان هم نبود كه برويم شاگردي كنيم. كارگر صنعتي سخت است كه برود در مغازه بايستد و كارهاي خردهكاري انجام دهد. اما چه ميشد كرد؟ كار نبود ديگر. يك مدت هم رفتيم در مغازه. پولي در نميآمد ولي همين كه جلوي چشم نبوديم خودش خوب بود. به ما ميگفتند حالا بيا زن بگير، شايد درست شد. ولي نميشد آدم بدون درآمد برود زن بگيرد كه. گفتيم كمي صبر ميكنيم درست ميشود. اين طرف آن طرف زديم يك پولي جمع كرديم، يك ماشين خريديم و با ماشين كار كرديم به اين اميد كه سر سال پول رهن يك مغازه را در ميآوريم كه آن هم نشد. اين طرف و آن طرف زديم يك جايي را شريكي اجاره كرديم. يك مدتي هم خوب بود كار ميكرديم. زندگيمان ميچرخيد، مثل آن قبلها نبود، ولي بالاخره كار بود ديگر. يك بار هم با همان پرايد رفته بوديم شمال، ديديم صاحب مغازه زنگ ميزند كه بيا مغازه را خالي كردند. زنگ زديم به شريكمان جواب نداد. برگشتيم ديديم رفته قرارداد را فسخ كرده پول را گرفته هر چيزي كه در مغازه بوده را هم جمع كرده برده. ديگر رفت كه ما آن طرف را و آن پول را و آن زندگي را ببينيم. گفتيم همان پرايد هست كار ميكنيم دوباره درميآوريم. زد و دلار از سه تومان شد شش تومان، شد چهارده تومان، شد سي تومان. به بابا گفتيم با سهميه خانواده شهيد تاكسي ميدهند، بيا برو براي ما تاكسي بگير لااقل از كار كردن روي پرايد راحت شويم. او هم دعوا كرد كه مگر پسر من براي تاكسي رفته كشته شده كه من بروم براي تو تاكسي بگيرم؟ بالاخره اينها هم پير هستند ديگر، حساسيتهايشان بيشتر ميشود. آن را هم بيخيال شديم گفتيم روي همين پرايد كار ميكنيم. اسنپ، نشد همين طوري دور زدن. اين وسط هي رفتيم اين كارگاه دو ماه كار كرديم پولمان را ندادند، رفتيم آن كارگاه ديديم تجهيزات ندارد. رفتيم آن يكي گفتند فقط شيفت شب ميخواهند. ما مانديم و اين پرايد. حالا هم كه دلار شده 85 تومان. صبح ميزنيم بيرون، تا شب، يك تومان، يك و دويست، شب عين گداها پول خرد ميشمريم. باز خدا را شكر مادر من هر روز ميرود بانك اين پولها را ميگذارد به حساب. ولي ديگر از آن فرش عوض كردن و مبل عوض كردن خبري نيست. خيلي برسد يك گوشه خرج خانه باشد. يك روز مادري، روز پدري چيزي.»
نوشين، متولد سال شصت و هشت و مربي رقص است. او هم مجرد است و با خانوادهاش زندگي ميكند. فرزند اول است و بعد از او سه فرزند ديگر متولد دهه هفتاد، همه هنوز در خانه هستند. او حالا بيشتر از همهچيز در مورد ترسهاي سي و پنج سالگياش حرف ميزند: «انگار تا ديروز كسي فكرش نبود كه ما هم زندگي داريم و بايد برويم چيزي بسازيم. انگار يكباره سي و پنج ساله كه ميشوي همه ترس برشان ميدارد كه زندگياش تمام شد. حالا من نميدانم اصلا چرا كسي به غير از خودم بايد نگران تمام شدن يا تباه شدن زندگي من باشد. ولي يكباره انگاره همه نگران شدهاند. مثلا انگار يك چراغي روشن شده و به همه اخطار ميدهد كه زندگي اين يكي تمام شد، حالا برويد سراغ باقيشان. من از بيست سالگي كار كردم. اولش ميخواستم بروم تربيتبدني بخوانم، ولي گفتند برو معماري بخوان كه بتواني پول در بياوري و علاقهات را هم در كنارش ادامه بده. زندگي من شد اينكه در باشگاه كار كنم، پول ماكت درست كردن بدهم. در باشگاه كار كنم پول كاغذ و چسب و رنگ و راپيد بدهم. در باشگاه كار كنم پول كرايه تاكسي بدهم. در باشگاه كار كنم، پول كلاس طراحي بدهم. در باشگاه كار كنم پول دانشگاه بدهم. بعد ديدم من كه همهاش دارم در باشگاه كار ميكنم، خوب چه كاري است كه اين همه پول دانشگاه بدهم و از يك جايي به بعد ديگر ولش كردم. اين همه مدرسه و دانشگاه و دبيرستان و هنرستان هست كه همه معماري دارند. سالي چند هزار نفر فارغالتحصيل رشته معماري بيرون ميآيد. پدر و مادر ما فكر كردند هر كسي معماري بخواند معمار و ساختمانساز ميشود و بساز بفروش ميشود و با يك نفر كه سرمايهاي دارد ازدواج ميكند و ديگر خوشبخت است. نميدانستند پول ميگردد، پول را پيدا ميكند و آقاي مهندس و پسر آقاي مهندس و پسر فلان ملاك و ساختمانساز و بنگاهي كه ما را نميگيرد. او هم ميرود دختر فلان ملاك و فلان مهندس را ميگيرد كه پولشان را بگذارند روي هم با هم دفتري بزنند يا كاري راه بيندازند يا هر چيزي. به هر حال سراغ ما نميآيند. يك مدتي دعوا داشتيم، بعد ديگر قبول كردند كه از من معمار و ساختمانساز در نميآيد. من هم در همين باشگاهها ماندم، صبح يك كلاس اينجا، عصر يك كلاس آنجا. يك مدتي حتي پسانداز هم ميتوانستم بكنم و با خودم ميگفتم بالاخره دو سال، سه سال كار ميكني بعد ميتواني مستقل بشوي و زندگي خودت را شروع كني، ولي خب اينطوري نبود ديگر. طلايي كه ميخريديم يك ميليون و دويست، يك ميليون و سيصد، شد چهار ميليون، شد پنج ميليون. ديگر زندگي شد فقط دويدن و نرسيدن. با يك دوستت ميخواهي بيرون بروي، بايد پول چهار تا شاگرد را بگذاري وسط كه بتواني خرج يك وعده غذا يا دو ساعت در كافه نشستن را بدهي. همهاش شد همينها، كار كني كه فقط در خانه نباشي و فقط پول تو جيبي داشته باشي. بعد هم خودت را اينقدر مشغول كار كني به اين اميد كه دو زار بيشتر در بياوري كه شايد بتواني پسانداز كني. يكباره ميبيني هر چيزي كه ميخواستي قيمتش شد دو برابر. شد سه برابر. تا پولت به اندازه يك ماشين جمع ميشود ماشين ميدود، ميرود چهار كيلومتر جلوتر ميايستد. بعد باز چهار كيلومتر ميدوي، ميروي كه به ماشين برسي، باز ميرود دو كيلومتر جلوتر ميايستد. اين طوري ميشود كه ما همهاش از زندگي عقب هستيم. مدام هم داريم كار ميكنيم. اصلا غير كار هيچ كار ديگري نميكنيم، ولي باز هم عقب هستيم. حالا خدا نكند اين وسط بخواهي بروي يك دندان درست كني، آسيب ببيني بخواهي بروي چهار جلسه فيزيو، يا يك وقت زبانم لال بخواهي بروي مسافرت، بايد يك ماه هر چه درآوردي را خرج كني و تا آخر ماه با هوا زندگي كني. بعد ميآيند ميگويند تو زندگيات را تباه كردي. خوب بله كردم. چه كار ديگري ميتوانستم بكنم كه نكردم؟ پدر من كارگر است. سه تا بچه دارد كه بايد خرج دانشگاه و مدرسه آنها را بدهد. آنها كه كار نميكنند، لباس ميخواهند، پول توي جيبي ميخواهند، يك مهمان ميآيد نصف حقوق اينها پريده. به زبان نميآورند، ولي آدم نميتواند زير يك سقف باشد و به روي خودش نياورد كه. بعد هم از يك جايي به بعد آدم ميفهمد كه هر قدر هم كه بدود به چيزي كه ميخواهد، نميرسد. ديگر آنجا جايي است كه آدم رها ميكند. ميشود اينكه الان اينقدري كه دارم را خرج اين نياز ضروري كنم، فردا آنقدري كه دارم را خرج آن نياز ضروري كنم. ديگر نه پساندازي معني دارد، نه تفريحي، نه آرزويي.»
بنيامين و دانيال، دو برادر متولد دهه شصت هستند. يكي متولد شصت و سه و ديگري متولد شصت و پنج است. دانيال، برادر بزرگتر يك بار در سال 93 ازدواج كرده است، اما بعد از مدتي ناچار شده طلاق بگيرد. هر دو برادر حالا با مادرشان كه دوران نوجواني آنها از پدرشان جدا شده است، در يك خانه زندگي ميكنند. دانيال در مورد زندگي خودش ميگويد: «مدرسه كه ميرفتيم، چهل نفر در يك كلاس بوديم. خانه كه ميآمديم دو نفر بوديم. براي همين ما اصلا دوست نداشتيم به مدرسه برويم. دوره ما مد بود همه بچههايي كه نميتوانستند كلاس كنكور بروند را از ترس اينكه دو سال ديگر نخواهند كلاس بروند به جاي دبيرستان ميفرستادند هنرستان. ميگفتند بروند هنرستان زودتر پول در بياورند. ما هم هر دو تا رفتيم هنرستان. هر دوتايمان گفتيم كار فني ياد بگيريم پول دربياوريم. مادرمان هم آرايشگر شده بود، ما هم ميرفتيم در مغازه ميايستاديم و پولي براي خودمان در ميآورديم. فكر ميكرديم پول پسانداز ميكنيم دو تا داداش مكانيكي ميزنيم، ماشين ميخريم، خانه ميخريم، زندگي ميكنيم، ولي آنطور كه فكر ميكرديم، نشد. هر سال بايد هر چيزي كه در ميآورديم را ميگذاشتيم روي اجاره و رهن خانه و اينها. اين وسيله خراب ميشد، پول بده، آن مهماني دعوت بوديم پول بده. ديگر آدم وقتي مسووليت دارد خودش را يادش ميرود. يك بار هم خواستيم با داداشم دوتايي مهاجرت كنيم برويم انگليس. اين در و آن در زديم پولي پيدا كرديم، بعد ديديم مادرم تنها ميماند. منصرف شديم. من رفتم زن گرفتم. اولش خوب بود ديگر. همه خوشحال بودند كه بالاخره من سر و سامان گرفتم. مادرم خوشحال بود كه بعد از من نوبت بنيامين ميشود و ميرويم زندگي خودمان را درست ميكنيم، نوه ميآوريم. او هم ميتواند زندگي خودش را بكند. بعد من و زنم به اختلاف خورديم و در همان عقد جدا شديم. آن همه هزينه هم كرده بوديم، همه از جيبمان رفت. من كه برگشتم خانه. بنيامينمان هم چشمش ترسيد و ديگر دنبال زن گرفتن نرفت. حالا من كار ميكنم اجاره ميدهم، بنيامين كار ميكند، خرج خانه را ميدهد. مادرم هم رفته يك جايي اپراتور ليزر شده و يك پولي هم او در ميآورد. هنوز سه نفر آدم كار ميكنيم، نميتوانيم يك خانه راحت براي خودمان تهيه كنيم. هيچكداممان هم بيمه نيستيم. مادرمان با شصت سال سن، من با چهل سال سن، داداشم با سي و پنج شش سال سن بيمه نداريم. من نميگويم كه بايد چيز خيلي خاصي داشته باشيم. نميگويم ميخواهيم مسافرت خارجي برويم، يا پول آنچناني خرج كنيم. ولي ميبينم ما سه نفر آدم الان نزديك بيست سال است كه داريم كار ميكنيم، به هيچ جايي هم نرسيديم از اين به بعد هم نميرسيم. هر كاري كه كرديم شد تورم، شد گراني، شد دلار بيست توماني و سي توماني پنجاه توماني و هشتاد توماني.»
بنيامين كه حالا در آستانه سي و پنج سالگي است هم ميگويد: «بچههاي محلههاي پايين همه مثل هم ميشوند، يا خلاف ميكنند، يا فرار ميكنند. ما كه فرار نكرديم، خلاف هم نكرديم، همهاش داشتيم ميدويديم. كار و روزمان اين است. نهايت ترقي ما اين بود كه از يك محله خيلي پرت بياييم يك محل پرت در وسط شهر كه لااقل اين مادر ما بتواند با خيال راحت برود و بيايد. ولي بيشتر از اين هيچ چيزي به دست نياورديم. يك مدت رفتيم بادران كار كرديم گفتيم اينها خوب هستند. بعد از چند وقت آدم ميتواند با پول اينها كار خودش را راه بيندازد كه نشد. بعد گفتيم برويم از اين شركتها كه تريد ميكنند سرمايهگذاري كنيم، شايد آنها فايده داشته باشند، طرف دو ماه به ما سود داد، بعد شركت را جمع كرد رفت. ما هم الان دو سال است داريم دنبال همان پول خودمان ميدويم. اگر همان وقت كه ميتوانستيم قاچاقي هم رفته بوديم، الان هر جايي كه بوديم ميتوانستيم زندگي خودمان را بكنيم. سال نود و سه، من و سه دوست ديگرم تصميم گرفتيم برويم آلمان. پول هم جمع كرديم، ولي بعد اين دانيال ما فهميد و به مادرم گفت و نگذاشتند من بروم. دوستانم كه رفتند يك سال و نيم در كمپ بودند. يكي از آنها كه بدنساز بود و خيلي هم با من رفيق بود، گاهي زنگ ميزند و به من فحش ميداد، ميگفت تو باعث شدي من بيايم اينجا در كمپ بدبختي بكشم. تمام مداركي كه از اينجا داشت، آنجا تف هم به آن نميكردند. ميرفت سالن ورزشي كه در كمپ بود را تميز ميكرد. بعد از مدتي در همان سالن ورزشي دستيار مربي شد، بعد همانجا مربي شد. بعد گذاشتند بروند كلاسهاي مربيگري شركت كند. بعد كه از كمپ در آمد رفت در يك سالن كار گرفت و شروع كرد به كلاس رفتن و دوره ديدن. حالا از آن وقت نزديك 10 سال گذشته، آنجا زندگياش را دارد. ماشين خريده، خانه دارد، شغل دارد. ميخواهند اينجا برايش زن بگيرند. سراغ هر كسي هم بروند بدون ترديد قبول ميكند كه برود آلمان زندگي كند ولي ما چي؟ تمام اين 10 سال را اينجا كار كرديم، هنوز نه زندگي داريم نه زني داريم، نه يك ماشين ميتوانيم براي خودمان بخريم. مادرمان بيمه نبود، پدرمان بيمه نبود، من و برادرم هم بيمه نيستيم. باز مادرمان ما را داشت كه كار كنيم و گوشههاي زندگياش را جمع كنيم. من و داداشم كه اين را هم نداريم. تا آخر عمر بايد به پاي هم بمانيم و جور هم ديگر را بكشيم. همه زندگيمان شده اينكه قيمت چيزهايي كه نميتوانيم بخريم را نگاه كنيم. هر كس هم رد ميشود، ميگويد شما دهه شصتيها بيعرضه بوديد. ديگر كسي نگاه نميكند كه ما در چه شرايطي بزرگ شديم و چطور كار كرديم و چطور هر تلاشي كه كرديم و هر راهي كه رفتيم به در بسته خورديم.»
اين روزها ديگر توصيف كردن خود به عنوان عضوي از «نسل سوخته» رونق گذشته را ندارد. مردم حالا از كلمات متعدد ديگري براي توصيف ناكامي جمعيشان استفاده ميكنند كه اغلب قابل ذكر نيست. در ميان گروههايي كه اين ناكامي جمعي را احساس ميكنند، بچههاي متولد دهه شصت كه در كودكي، نوجواني و جواني با كمبود منابع و امكانات و درگيريهاي عظيم سياسي منجر به نابسامانيهاي اقتصادي دست و پنجه نرم كرده و ميكنند، از همه بيشتر به چشم ميآيند. جمعيت جواني كه در دهه هفتاد و اوايل دهه هشتاد به عنوان موتور پيشران توسعه كشور معرفي ميشد، حالا اغلب دچار سرخوردگي، نااميدي و احساس گير افتادن در تله است تا جايي كه به زندگي پناهندگي ديگراني كه از كشور خارج شدهاند هم، غبطه ميخورد.
بچههاي متولد دهه شصت كه در كودكي، نوجواني و جواني با كمبود منابع و امكانات و درگيريهاي عظيم سياسي منجر به نابسامانيهاي اقتصادي دست و پنجه نرم كرده و ميكنند در ميان گروههايي كه احساس ناكامي ميكنند، بيشتر از ديگران به چشم ميآيند، يكي از آنها در مورد زندگياش ميگويد: «فكر ميكرديم پول پسانداز ميكنيم. دو تا داداش مكانيكي ميزنيم، ماشين ميخريم، خانه ميخريم، زندگي ميكنيم، ولي آنطور كه فكر ميكرديم نشد. هر سال بايد هر چيزي كه در ميآورديم را ميگذاشتيم روي اجاره و رهن خانه و اينها. اين وسيله خراب ميشد، پول بده، آن مهماني دعوت بوديم پول بده. ديگر آدم وقتي مسووليت دارد خودش را يادش ميرود.»
این روزها دیگر توصیف کردن خود به عنوان عضوی از «نسل سوخته» رونق گذشته را ندارد. مردم حالا از کلمات متعدد دیگری برای توصیف ناکامی جمعی شان استفاده می کنند که اغلب قابل ذکر نیست. در میان گروه هایی که این ناکامی جمعی را احساس می کنند بچه های متولد دهه شصت که در کودکی، نوجوانی و جوانی با کمبود منابع و امکانات و درگیری های عظیم سیاسی منجر به نابه سامانی های اقتصادی دست و پنجه نرم کرده و می کنند از همه بیشتر به چشم می آیند. جمعيت جوانی که در دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد به عنوان موتور پیشران توسعه کشور معرفی می شد، حالا اغلب دچار سرخوردگی، ناامیدی و احساس گیر افتادن در تله است تا جایی که به زندگی پناهندگی دیگرانی که از کشور خارج شده اند هم غبطه می خورد.