پناهنده پشت شانههاي تكيده!
اميد مافي
نه از سلفي و استوري و كپشن چيزي ميدانستند و نه به هوش مصنوعي فكر ميكردند. آن دو نفر فقط براي هم ميمردند و فقط با لمس دستان يكديگر جان ميگرفتند و حالشان را تنها دلباختگان ابدي ميفهميدند.
وقتي بيقاب، بيقصه و بينقاب واژههاي ساده را به پاي هم ريختند و لام تا كام از رنجها و دردها حرفي نزدند، كبريا در اوج كهولت به آغوش فكر كرد. به بهاري كه قرار بود با آمدنش مرارت آدمها را كم كند. به ربيع روح نوازي كه به گلخندهاي بيپايان پيرمرد و پيرزني زنده دل رشك ميبرد.
زن گفت: « از چهارده سالگي عاشقش شدم. وقتي در سراشيب باغ گيلاس ديدمش، دلم لرزيد. تبسمي كردم و به اشارتي دل باختم. يك سال بعد كه به خانهاش رفتم بيشتر والهاش شدم. او گمشده من بود. مردي كه انگشتهايش را لاي موهايم ميكرد و برايم نغمههاي خراباتي ميخواند. بعد دستي به چروكهاي صورتش كشيد و زير لب گفت: هنوز هم عاشقش هستم و دوست دارم پيش از او تمام كنم.»
شصت سال از عمر زندگي مشترك مرد و زني كه از تمام آينهها سقوط كرده بودند، گذشته بود، اما همچنان پشت شانههاي تكيده يكديگر پناهنده ميشدند و همچنان در خفا و خيال روياهاي يكديگر را نقاشي ميكردند.
مرد دود سيگارش را لاي موهاي مجعد زن فوت كرد و معترف شد هنوز زيباتر از بانويش بر روي اين سياره سالوس پيدا نكرده است. پيرمرد جوري قربان صدقه عشق ازلي ابدياش رفت كه ليلي در اعماق تاريخ به زني با بلوز آبي حسادت كرد و مجنون رو به كاكلِ مردي نحيف قامت بست.
آنجا در گوشهاي از شهر درندشت، زندگي بسي شيرين شد، وقتي زاغها به قصه زوج خوشبخت رسيدند و چنان شيداي نگاه رمانتيك آنها شدند كه دلشان نه قالب پنير خواست و نه چاشت ساعت ده صبح. وقتي آن دو يار روبروي دوربين نشستند، منزهترين كلمات را نثار يكديگر كردند و براي اسفند در راه اسپند دود كردند!
قلمرو تو چشم است در هوايي باراني/دارم تمام ميشوم/بيا/تو بخواه تا من برايت بميرم/به طمع يك بوسه با طعم نارنجي/هر چقدر هم كه عاشقت باشم/نميتوانم عاشقيام را به تو ترجيح دهم/ به جاش تو براي من لبخند بزن/ ميشود؟