غم، سوگ، رنج فقدان!
محمدرضا دلير
شايد يكي از پرطرفدارترين درونمايههاي سينماي درام و دلهره سوگ و در پي آن رنج فقدان است. بنجامين بارفوت در دومين اثر بلند داستاني خود در سينماي دلهره قرار است مخاطب را درگير يكي ديگر از پرداختهاي اين درونمايه كند. داستان او حول زندگي پسري با نام «آيزك» ميگذرد كه همراه پدر و نامادرياش در خانهاي لوكس ميان جنگل كه اتفاقا طراحي پدر است، زندگي ميكنند. ورود مخاطب به روايت مصادف است با آخرين نفسهاي پدر پس از تصادفي سخت. لورا و آيزك در بيمارستان به ديدن بدن بانداژ شده او ميروند و در ادامه شاهد مرگ مغزي پدر و رسيدن تمام اموال او به لورا هستيم. حال لورا و آيزك بايد در سوگ كسي كه براي هر دوي آنها عزيز بوده در ميان اين بناي بزرگ و مشرف به جنگل به سوگواري بپردازند. بارفوت سعي دارد سوگواري هر كدام از اين دو را در پرده اول به مخاطب نشان دهد و در عين حال كاملا لخت و عريان از زن جواني بگويد كه همسرش را ناگهان از دست داده و در خود توانايي مراقبت از آيزك را نميبيند. كارگردان همين را تبديل به چالشي جدي مقابل روي اين دو كاراكتر ميكند. قابهاي بارفوت از همان ابتدا مخاطب را در بر ميگيرند. او قرار نيست در فرم روايي خود مخاطب را درگير تعليق و سكوتها و در ادامه جامپاسكرهايي كند كه براي لحظهاي هم كه شده دو كاراكتر اصلي را درگير شك و ترديد نسبت به خود و اتفاقات پيش رو كند. در عوض با دو انسان مواجه هستيم كه با توجه به شرايط سني و تروماهاي گذشتهشان قرار است با اين سوگ دستوپنجه نرم كنند. آنها با جلوهاي فرازميني و شايد فيزيكيتر از سوگ مواجه ميشوند؛ سر همسر و پدر روي بدني لاغر كه دايم در حال در نورديدن ذهن اين دو است. پاي لنگ روايت كارگردان همينجا بيشتر خود را نمايان ميكند و در ادامه شاهد هستيم كه روايت دايم در حال دور سر خود چرخيدن است. بهطور مثال به نگاه آيزك به زندگي از طريق طراحيها و ديوارنگارههاي اتاقش توجه كنيد. بارفوت همه اين طراحيها را حتي در يك نماي معنادار از مقابل چشم مخاطب نميگذراند. او درعوض اين طراحيها و ديوارنگارهها را تبديل به تكهاي از زيباييشناسي ميزانسن خود كرده و سعي دارد از دل كابوسها و پساياي ذهن دچار تروماي آيزك اين موجود را خلق كند. اما فضايي خالي و تاريك در اين ميان وجود دارد كه كارگردان تا انتهاي فيلم هيچگاه آن را پر نميكند؛ آيزك در دل اين سياهيها تعريف نميشود و صرفا قرار است از طريق سكوت، خيرگي و در نهايت كماشتهايي او به رابطهاي مينيمال با اين طراحيها برسيم. در فيلم بارفوت اين ارتباط عقيم باقي ميماند. اما شايد يكي از سكانسهايي كه ميتوانست اين اثر را از اين جايگاه متوسط جدا كند، ترس يكباره آيزك و اولين درخواست او از لوراست؛ زماني كه آيزك از لورا ميخواهد شب را كنار او بخوابد. در چند نما شاهد اين هستيم كه ناخودآگاه اين دو در خواب گويي آن رابطه پنهان مادر و فرزندي را در هر دو بيدار ميكند و نوعي اطمينان و آرامشي درخور را براي اولين و آخرينبار در هر دو شاهد هستيم. شايد تمركز روي اين رابطه و انتزاعيتر كردن آن موجودي ميتوانست روايت را وارد مسيري ديگر كند. اما بارفوت ترجيح داده تا از همان مسير كمخطر گره، گره و گره و در نهايت نماي پاياني گرهگشا بهره ببرد. در نهايت بايد گفت نوع مواجهه كارگردان در اين فيلم و ترسيم ذهني آواز بابادوك شايد مخاطب را به ياد فيلم «بابادوك» محصول۲۰۱۴ به كارگرداني جنيفر كنت بيندازد. غم، سوگ، رنج فقدان و در نهايت زاييدههاي ذهن دچار تروما در هر دو اثر به خوبي قابل قياس است و بايد گفت اثر بارفوت هر چند سعي دارد از آن اثر خود را جدا كند، اما لاجرم ناخودآگاه اين اثر بابادوك را در آغوش گرفته است.