زنده باشي آقاي دهباشي
محسن آزموده
چند شب پيش شنيدم كه آقاي دهباشي بستري شده. گفتند عمل جراحي در پيش دارد. جرات نكردم با او تماسي بگيرم. حدس ميزدم خودش نميتواند صحبت كند. صبح فردا سر كار يكي از همكاران گفت كه با يكي از دوستان آقاي دهباشي تماس گرفته، حالش را بپرسد، گفته چرا به خودش زنگ نزدي؟ جواب ميدهد، همانطور روي تخت بيمارستان. باز جرات نكردم زنگ بزنم. فاطمه با او تماس گرفت. گوشي را برداشته و گفته بود: «خيلي درد كشيدم. سنگ كليه دارم، هيچ وقت در زندگي اينطور درد نكشيدم.» اينها راکه تعريف ميكرد، صورتش در هم ميشد. من هم طاقت شنيدن نداشتم. گفت: يك زنگ به آقاي دهباشي بزن، خيلي سلام رساند و گفت: دلم تنگ شده، چرا نميآييد به ديدن من؟! شرمنده شدم. چه كار بايد ميكردم. بالاخره بر خجالت و شرمندگيام غلبه كردم و شمارهاش را گرفتم. بعد از يكی، دو تا بوق برداشت. خودش بود، با صداي رنجور و گرفته. گفت: آزموده كجايي؟ چرا نمياي ببينمت؟ گفتم: خدا بد نده آقاي دهباشي، چطوريد؟ همان حرفهاي فاطمه را تكرار كرد. لحن صدايش دردناك بود. گفت: تا دير نشده بيا. گفتم: زنده باشيد آقاي دهباشي. برايش آرزوي سلامتي كردم. گفتم: «شما رو به خدا استراحت كنيد.»
ميدانم گوش نميكند و اين نگرانكننده است. علي دهباشي در شصت و هفت سالگي، يك تنه به اندازه يك اداره يا نهاد فرهنگي با بيش از شصت و هفت كارمند و كاركن كار ميكند. شبهاي پر و پيمان با انبوه مخاطبان برگزار ميكند. مجله چاپ ميكند. اسباب ارتباط و ديدار اهل فرهنگ و هنر و ادبيات و سينما و موسيقي و ... ميشود. به ايران خدمت ميكند. بدون اغراق هيچ ايرانياي به اندازه او در برگزاري يادبود و نكوداشت دوستداران ايران، خواه آنها كه فرمان يافتهاند و به ديار باقي شتافتهاند و خواه آنها كه در قيد حيات هستند، تلاش نكرده. دهباشي براي وجوه گوناگون و متكثر و متنوع فرهنگ و سياست و جامعه و طبيعت و جغرافيا و تاريخ ايران شب برگزار كرده و در هر مورد از برجستهترين چهرهها دعوت كرده تا دقيقترين و جامعترين چيزها را بگويند. او بايد باشد. بايد سالم و تندرست باشد. به همين خاطر بايد استراحت كند. كمي هم به خودش برسد. چشم خيليها به شماست آقاي دهباشي. مواظب خودتان باشيد. با اميد.