• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3321 -
  • ۱۳۹۴ پنج شنبه ۲۹ مرداد

ما هم با بادبادك‌هاي حوض نقره‌ پرواز مي‌كنيم‌

آريامن احمدي/گاه براي مواجهه (يا فرار از) با قفلِ بي‌كليدِ زندگي واقعي (زندگي روزمره) به رويا پناه مي‌بريم، تا از سنگين‌بودن بارِ اين واقعيت بكاهيم. نسرينِ نمايشِ «فصل شكار بادبادك‌ها» نيز براي فرار از واقعيت به رويا پناه مي‌برد، اما گاه در رويا به چيزهايي برمي‌خوريم كه حتي از زندگي واقعي هم وحشتناك‌تر است و بعد درمي‌ماني از «منِ» در «رويا» و «واقعيت»ات. يا بايد ذره‌ذره از رويا به زندگي واقعي بگريزي يا از واقعيت به رويا پناه ببري يا راه سومي پيدا كني، وقتي «گاهي خودت را پيدا نمي‌كني». همان خودي كه «بااراده، مهم و قوي» مي‌پنداري‌اش. نمايش «فصل شكار بادبادك‌ها» با اين ديدگاه آغاز مي‌شود كه روياها متعلق به كساني است كه نمي‌توانند يا اينقدر قوي نيستند كه واقعيت را تحمل كنند و با اين ديدگاه به پايان مي‌رسد كه واقعيت، متعلق به كساني است كه اينقدر قوي نيستند كه بتوانند با روياهاي‌شان مواجه شوند. نسرينِ «فصل شكار بادبادك‌ها»، هيچگاه در واقعيت نيست - يا ما او را در واقعيتِ زندگي روزمره‌‌‌اش نمي‌بينيم- او در كابوس/روياهايش مدام به واقعيت فرار مي‌كند؛ درحالي كه ما اصلا واقعيت را نمي‌بينيم. نسرين، تكثير هزاران من است، در «من»ِ گمشده قرن‌هاي دختري كه توي «فصل شكار بادبادك‌ها»، يك روز مثل بادبادكي رها، از آسمان، بالا مي‌افتد و تنهايي با خودش مي‌بردش، وقتي «خوشحال‌ترين نسيم دنيا» در موهايش مي‌وزد. تو خوشحال روي هوا و بي‌خبر از اينكه دقايقي بعد، گلوله‌اي قلب بادبادكي را هدف مي‌گيرد. نخ بادبادك از دستت رها مي‌شود، و قطره‌هاي خون از بادبادك قطره‌قطره مي‌ريزد زمين: باران. بارانِ سرخ. تو فقط نگاه مي‌كني به خودت: به خودت كه گمش كرده‌اي؛ و بعد دوباره صداي شليك مي‌شنوي. مي‌گويي: «چرا هيشكي ديگه تو اين حوض نقره نيست كه بهش تكيه كنم؟» نمايش «فصل شكار بادبادك‌ها» قصه يكي از «ما» است كه روزي روي بلندترين نقطه جهان، همراه با خوشحال‌ترين نسيم دنيا كه وقتي مي‌پيچيد توي موهاي‌مان، بادبادك‌هاي‌مان را هوا مي‌كرديم. نسرين يكي از همين بادبادك‌هاست. بادبادكي كه در هيات دختري با پيرهن صورتي و دامن گلدار در زمان شناور است: در بي‌زماني و بي‌مكاني. او در يك لحظه كودكي است كنار حوض نقره، كه با عمويش حرف مي‌زند. لحظه‌اي بعد دانشجوي بيست‌ساله‌اي است كه با دخترعمويش به تهران آمده. گاه زني ميانسال كه دهه‌ها را پشت سر گذاشته، مرگ عزيزانش را ديده و حالا تنها با زمان بين «گذشته» و «حال» در سفر است تا خودش را در خوشبخت‌ترين و رهاترين بادبادك جهان پيدا كند. نسرين، «منِ» تنهاي گمشده دختري است كه در آدم‌هاي جهان كوچكش تكثير ‌شده: «موسي» كه گويي همچون موساي پيامبر با آب آمده و با آب رفته، مدام لابه‌لاي نامه‌ها سربرمي‌آورد و با نسرين حرف مي‌زند: «عزيزكم، هرچه به قلب دشمن نزديك‌تر مي‌شوم، مطمئنم از تو دور مي‌شوم.» گاه حسن تنها همصحبت نسرين است كه خبر معتادشدن موسي را مي‌دهد و گاه تنها خودش هست و مني كه در هيات دخترعمو ظاهر مي‌شود كه تنها همدم و همزاد راوي است: «نسرين، عزيز دلم، چرا وقتي تو را پيدا مي‌كنم، بقيه را گم مي‌كنم؟»؛ مني كه نمي‌داند كودكي است كه در كوچه «تيله‌بازي» مي‌كند يا نوجواني كه با عمويش بادبادك مي‌سازد يا عاشقي كه نامه‌هاي موسي را كه از توي تانك نوشته، مي‌خواند يا زني كه توي «كوچه پُشتي» بالغ شده، بزرگ شده و براي خودش «خانومي» شده: «من با اراده‌ام. مهمم. قوي هستم. » گويي نسرين درمي‌يابد آنچه زيباست به اين خاطر است كه گذراست و اين پيكربندي زودگذر چيزها در لحظه‌اي ا‌ست كه آدمي همزمان زيبايي و مرگ را باهم مي‌بيند. آيا اين مي‌خواهد به ما بگويد كه بايد زندگي را اين گونه گذراند؟ هميشه در توازن ميان زيبايي و مرگ، ميان حركت و نابودي‌اش؟ شايد زنده‌ بودن براي نسرين يعني همين: دنبال‌كردن لحظه‌هايي كه مي‌ميرند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون