قاطعيت يا دلرحمي؟ كدام مهمتر است
غزل حضرتي
شلوغكاري و شيطنت، جزو طبيعت بچههاست. بچه اگر از وقتي چشمانش را باز ميكند، در حال دويدن و فعاليت نباشد، يك جاي كار ميلنگد. اين قضيه البته در مورد بچههاي سن خردسالي بيشتر صدق ميكند. هرچه بزرگتر ميشوند آرام و قرار بيشتري ميگيرند. پسر و دختر هم ندارد، بچه بايد روي دسته مبل نشستن، روي ميز ناهارخوري راه رفتن، بالاي كابينت رفتن براي اينكه دستش به خوراكيهاي قفسه بالايي برسد را تجربه كند. نه كه جزو عادتش بشود و ديگر روي زمين راه نرود و اطرافيان را كلافه كند، اما بايد اين قسمتهاي خانه را هم كشف كند. وقتي ميخواهد براي اولين بار تنهايي و به دور از چشم مادر، برود بالاي ميز ناهارخوري، بگذاريد برود. وقتي ميخواهد چهارپايه بگذارد زير پايش تا دستش به اسباببازي قفسه بالايي كمدش برسد، بگذاريد بگذارد. نظارت كنيم و حواسمان باشد اما او هم بايد تجربه كند اين هيجانات را.
در كنار همه اين طبيعي بودن بپربپرها و شلوغكاريها، ما مادرها و پدرها خسته ميشويم. حق هم داريم خسته شويم. ما كه همسن و سال آنها نيستيم و انرژي و تازگي آنها را نداريم. اصلا ما كه دنبال كشف اين تجربهها نيستيم، ما ميخواهيم يك گوشه بنشينيم و چايمان را در آرامش بنوشيم و كتابي ورق بزنيم، حالا اين وسط يك توپ هم از گوشه اتاق ميآيد ميخورد به ليوان چايمان و سرنگونش ميكند، اشكالي ندارد. بله در حرف اشكالي ندارد، اما بسيار بايد به خود مسلط باشيد و بسيار روي خودتان كار كرده باشيد كه آن لحظه، همان لحظه فقط از كوره در نرويد و دادتان به آسمان بلند نشود. كافي است چند ثانيه حواستان جمع باشد و نفسهاي عميق را فراموش نكنيد، بقيهاش درست ميشود. اينها البته به معني بيقانوني و هردمبيلي در خانه نيست؛ بچهها در قفسي به نام خانه زندگي ميكنند. نه از گل كوچكهاي توي كوچه خبري است، نه از همسايه بازي و دوست پيدا كردن در محله. بچه خودش است و خودش. نهايتا يك برادر يا خواهري داشته باشد و بخواهد در مساحت كوچك آپارتمان روز و شب را به هم بدوزد. رحمي هم به او بكنيم و بگذاريم با رعايت حال بقيه، شيطنتهايي هم بكند.
در چند روز گذشته، بچهها بنا به دلايل نامعلوم (تغيير فصل ممكن است باشد!) زود از كوره در ميروند. خستهاند و دائم دنبال تفريح و گشت و گذارند. در راه مدرسه به خانه، دنبال پيچاندناند تا به خانه نرويم و هر روز برويم پارك و فوتبال. در توانم نيست هر روز بخواهيم اين كار را بكنيم. يك روزهايي ميبرمشان پارك تا بچرخند و بدوند و غلت بزنند روي زمين و هر كاري كه در يك وجب جا نميتوانند بكنند، آنجا بكنند. وقتي به خانه ميرسيم خيال باطل ميكنم كه الان است كه از خستگي بيهوش شوند؛ اما دريغ از خستگي. انگار تازه موتورشان روشن شده. حمامي ميكنند و گوشهاي ميخزند تا از گرماي بعد از حمامشان لذت ببرند و كارتوني تماشا كنند. اما كار به اين جا ختم نميشود و بعد از گذشته 10 دقيقه، دنبالم ميآيند كه ما حوصلهمان سررفته، ميخواهيم تو با ما بازي كني!
يك قرار آخر هفته داريم براي خريد كارت فوتبالي. همه سه روز منتهي به آخر هفته كه از مدرسه و پارك به خانه برميگشتيم، اشكم را درآوردند و به خودم و هردويشان قول دادم كه از كارت فوتبالي آخر هفته خبري نيست. با خودم عهد كردم دو هفته كارت فوتبالي نميخرم تا بفهمند چقدر جديام و چقدر دعواهايشان كلافهام كرده است. شب موقع خواب، پسر كوچك با لحني ملتمسانه در حالي كه صدايش را نرم و نازك كرده بود گفت «من قول ميدم ديگه دعوا نكنم، تو رو خدا فردا برام كارت فوتبالي بخر...» گفتم حرف من يكي است و از كارت خبري نيست. وقتي جديتم را ديد، بغض كرد و با لبهاي ورچيده گفت «مامان، من قول ميدم بهت هيچ وقت هيچ وقت دعوا نكنم، تو فقط بگو فردا كارت ميخري؟» قلبم مچاله شده بود، ميدانستم اينجا وا بدهم، هميشه وا دادهام. از طرفي ميدانم دعواهاي دو برادر با فاصله سني كم، از رايجترين صحنههايي است كه مادر و پدرشان تا وقتي سبيلهايشان دربيايد، ميبينند. ولي جاني در بدنم نمانده بود تا هر روز شاهد اين بگومگوها و تنشها باشم بينشان. گفتم حالا بخواب، فردا دربارهش حرف ميزنيم. بغلم كرد، چند باري هم بوسم كرد تا آخرين ترفندها را هم رويم امتحان كرده باشد و با خيالي جمع بخوابد. پسر بزرگ رو به برادرش گفت «اگه تو سر توپ دعوا راه ننداخته بودي، الان اين جوري نميشد. همهش تقصير توئه، اصلا قوانين فوتبال رو نميدوني، فقط بلدي جرزني كني. الانم به خاطر تو كارت فوتباليمون رو از دست داديم!» ديدم كار دوباره دارد بيخ پيدا ميكند، گفتم «تقصير هردوتون بود، الانم بخوابيد تا من فكرهام رو بكنم، فردا با هم حرف ميزنيم.»
خيلي وقتها سر حرفهايم ميمانم، خيلي وقتها هم نميتوانم بمانم. جمعه ظهر با جور كردن يك بهانه، حرف خودم را نقض كردم و به پدرشان گفتم برايشان كارت فوتبالي بخر. يك جاهايي بين قاطعيت و دلرحمي، دومي را انتخاب ميكنم. آوانس ميدهم، سعي ميكنم فراموش كنم آن لحظه چه بر سر اعصابم آمده. خوشحالي آن لحظهشان براي رسيدن به جايزه آخر هفته برايم قشنگترين حس دنيا ميشود، به شرطي كه فردا صبحش پشيمانم نكنند از دلرحميام.