كالبدشكافي عصر استبداد
داريوش احمدي
رمان «موزه تسليم بيقيد و شرط» اثر دوبراوكا اوگرشيچ، نويسنده كروات كه با ترجمه آذر عاليپور از سوي نشر نو منتشر شده، روايتي است پستمدرن و ازهمگسيخته كه به خاطرات جنگ بالكان و ويرانيهاي آن ميپردازد. اوگرشيچ - كه خود زخم جنگ و آوارگي را بر پيشاني دارد - بازماندهاي از كرواتهاي جانِ سالم بهدر بردهاي است كه توانستند از كشتار و نسلكشي صربها بگريزند و خود را به برلين برسانند و در آنجا كرواسي در غربت را بسازند. شايد بتوان گفت رمان «موزه تسليم بيقيد و شرط» كه موزهاي است واقعي در برلين، بيانگر تعلقات انسان به زندگي و خاطراتش باشد كه گويي فقط در جنگ و آوارگي مفهوم پيدا ميكنند.
رمانِ اوگرشيچ، از چهرهها و مكانها ميگويد؛ از تبعيد و احضار تاريخ و به طريقي كالبدشكافي يك دوران استبدادي است؛ ترجمان حقايقي از شكستها و آوارگي پناهجوياني است كه به زعم برشت، «به تصادف زنده ماندهاند، اگر بخت از آنها روي برگرداند، ازكف رفتهاند.»
رمان از پيرنگي فاخر و در عين حال، سرراست و كلاسيك به مفهوم متعارف كلمه برخوردار نيست و غير از راوي، فاقد شخصيتي محوري است و شايد در وهله نخست بتوان آن را يادداشتبرداري روزانه و بريده بريده يا خردهروايتهايي ناب و دستنخورده از شرايط زندگي راوي دانست. هرچند اين خردهروايتها مانند موزهاي از كلام و طرحهايي كه چاشني فلسفي دارند، خود را به رخ ميكشند؛ با اين حال، كليت رمان ميتواند حديث نفسي باشد از آوارگي آدمهايي كه مُهر جنگ را بر پيشاني دارند. رمان اوگرشيچ به زعم شخصيتپردازيهاي نصفونيمه، به ياري عكسها و خاطرات و اشيا پاميگيرد و وزانت مييابد.
راوي داستان، از ميان مجروحان و آوارگان جنگ بالكان، خانوادهاش را به ياد ميآورد؛ معتادان، گداها و بيخانمانها را. او در جستوجوي انساني آواره و جنگزده است كه از وطن خويش رانده شده، اما همچنان جنگ و مصائب آن را بر دوش ميكشد. جهان داستاني اوگرشيچ، جهاني ساده و بيغلوغش و تاراج شده است. جهاني كه با خرافات و شيء باوري عجين شده است. اشيا، بهويژه اشياي پيشپاافتاده، مانند دمپايي و دستكش، در زندگي او نمودي خرافي دارند. شايد اينها همه از ارمغانهاي جنگ باشند. راوي داستان، در جستوجوي زاگربِ خودش، در جستوجوي وارناي مادرش، در جستوجوي آنهايي است كه از سارايوو و زاگرب كنده شدهاند. او كه در برلين سكني مييابد، بهرغم آوارگي ديگر هموطنانش، خود را يك تبعيدي ميداند. هرچند در بسياري از قسمتهاي رمان، نگاه اوگرشيچ و راوي بر هم منطبق ميشوند، اما در كل، داستان فاقد شخصيتي محوري است.
راوي داستان، نمادي است از آدمهايي پاكباخته و خانهبهدوش كه جنگ و وحشتِ آن، مانند شبحي قاتل او را دنبال ميكند. در بسياري از خردهروايتهاي مدرن و گزينگويههاي فلسفي وآفوريسمگونه او، گويي جنگي وجود ندارد؛ اما سايه آن در زير لايه همين خردهروايتها حضوري چشمگير دارد. اوگرشيچ ميگويد اختراعِ واقعيت، وظيفه ادبيات است. شايد تنها عيب و ايرادي كه بتوان به اين رمان خوشخوان گرفت، غريزيبودن برخي از قسمتهاي رمان باشد و اين مصداق آن چيزي است كه ميگويند: «حرف، حرف ميآورد» كه آن هم در اوايل رمان گويي اوگرشيچ تكليف خودش را با خواننده روشن ميكند كه بايد صبور باشد تا داستان، يكپارچگي خود را به او نشان بدهد.
«موزه تسليم بيقيدوشرط» پردهبرداري از واقعيتهاي پنهان زندگي دركشورهاي بالكان و اروپاي شرقي قرن بيستم است. چه آنهايي كه جان باختهاند و چه آنهايي كه گريخته يا جلاي وطن كردهاند يا به طريقي مثلِ خودِ اوگرشيچ يا راوي داستانش، تبعيد ذهن و روان خود شدهاند و هرجا ميروند با عزلت و تنهايي خود روبهرو ميشوند. راوي داستان اوگرشيچ، خود را يك تبعيدي ذهني ميداند كه هميشه چمدانش را با خود حمل ميكند. گويي هيچ چيز براي او واقعي نيست، مگر همان چمدان كه هميشه ملازمش بوده است. او معتقد است نظام حكومتي ميتواند بر قيافه انسانها و شهروندانش، مُهر تبعيد بزند و اتوبيوگرافي آنها را بنويسد. اتوبيوگرافي آنها، حاصل مُهر استبداد است بر چهرههايشان. در جستارهاي اوگرشيچ، هر چيزي خيلي سريع تبديل به خاطره ميشود؛ شايد بتوان خاطرات او از جنگ را بخشي از خاطره جمعي بشريت دانست. اوگرشيچ در خلال روايتهاي پراكندهاش به اپورتونيستهاي سياسي هم اشاره ميكند. او اشاره به دروغهايي ميكند كه به قانون تبديل شدهاند و قانونهايي كه به دروغ. او ميگويد كه ديرزماني است كه اسطورهها و باورها فروريخته و به جاي آنها، اسطورههاي جديد با تبوتاب آفريده شدهاند. او اشارهاي به حكومت شوروي سابق ميكند؛ به آهنگهاي ميهنپرستانه و نظامي و از حسرتها و اشكهاي انحصاري خودش ميگويد. او ميگويد كه چمدانش جايگزين استعاري براي واژه تبعيد است. او با حسرت از سارايوو ياد ميكند كه «پيشترها پُز ميداديم كه سارايوو، محل اجتماع فرهنگهاي مختلف است؛ ولي حالا بايد بگويم كه ما در اين شهر، در مرز بيتمدني محض و دستاوردهاي بزرگي كه قبلا داشته است، زندگي ميكنيم.» و به همين خاطر است كه دست ما را ميگيرد و ما را با خودش به موزهاش ميبرد و در گوشمان زمزمه ميكند كه «ما همه به موزه پيوستهايم. ما همه جزيي از يك موزه متحرك هستيم.»