اي كه دستت ميرسد، كاري بكن/ پيش از آن كز تو نيايد هيچ كار
عباس جوانمرد
ما آدمها گرفتار باور زندگيمان هستيم. تصور ميكنيم كه زنده هستيم و هميشه- نميبينيم كه راهي مرگيم- باور نداريم به اين حقيقت محتوم كه روزي نه چندان دور، از دست ما ديگر كاري برنخواهد آمد.
ترسناك است؟ نه؟ پس بايد در اين تنگنا كاري كنيم. دور و بر ما در همين نزديكيهاي ما، 30، 40 آدميزاد دوست و همخنده ديروز ما، نزديك به مرگند؛ دچار چنگال سرطانند. بله، دوست من- و ما در شرايطي هستيم كه ميتوانيم كاري براي آنها بكنيم. پس تا دير نشده به حركتي كه گروه تئاتر گيتي، آن را به سرپرستي و كارگرداني روحالله جعفري آغاز كرده، بپيونديم.
يك شب را به نام آنها بگوييم: بيخيال عزيز؛ آمدهايم به سراغت و ابايي نداريم اگر شيشه تنهاييتان را بشكنيم- عزيز چرا نشكنيم؟- بگذار شيشه تنهاييات بشكند. من هستم و افزون بر من، ما همه هستيم- همه هستيم و يكصدا، همه ميگوييم: دوستتان داريم. بيخيال.
تقسيم ميكنيم درد را- ما همه درمان را ميجوييم. اين كاري است شدني؛ خواهيد ديد. تو عزيز، دستت را به من بده- تو چه دست زيبايي داري عزيزم. دريغ نكن از من دست زيبايت را... دستت زيباست- دستهايمان زيبا هستند و زيباتر خواهند شد. ميدانيد، زيبايي تمامشدني نيست.
دستهاي ما چون دو بال درناي صبحگاهي پرواز خواهند كرد.
تو عزيز من، پرواز را به خاطر بسپار... نه پرنده را.