گفتوگو با داوود بيات درباره نمايشگاه «فرش قرمز» در گالري محسن
آينده توهم حال است
علي مسعودينيا/ هفته گذشته گالري محسن ميزبان نمايشگاهي از داوود بيات، هنرمند جوان حوزه تجسمي، تحت عنوان «فرش قرمز» بود. در اين نمايشگاه، سه پروژه از آخرين پروژههاي انجامشده اين هنرمند چيدمان «گلهاي آپارتماني»، مجموعه حجمهاي «مرگهاي آتي» و ويديوآرتي با عنوان «شستوشوي مغزي» از جمله كارهايي است كه در اين نمايشگاه به نمايش گذاشته شد. آخرين نمايشگاه داوود بيات تحت عنوان «چرا؟غاني»، چيدماني با تمركز بر موضوع مرگ و سنت سوگواري در فرهنگ عامه، با دستمايه قرار دادن المان حجله عزا، در اسفند 1390 در گالري طراحان آزاد تهران برپا شده بود. به گفته خود هنرمند، نمايشگاه «فرش قرمز» به نوعي ادامه منطقي و بسطيافته تمركز بر ايده مرگ و آميختنش با مظاهر زندگي روزمره است كه در نمايشگاه قبلي تحت عنوان «چرا؟غاني» نيز بر آن استوار بود.
اول از همه كنجكاوم بدانم اين آثار از نظر خودت در حيطه چه هنري دستهبندي ميشوند؟ متوجه هستم البته كه با مفهوم سروكار داريم و هنر مفهومي. اما واسطه انتقال اين مفهوم تلفيق چه هنرهايي است و دليل استفاده از هر يك از آنها چه بوده؟
براي من آنچه اهميت دارد و در اولويت است ايده است و به دنبالش، مفهومي كه بايد به مخاطب منتقل كند. در نتيجه ايده در راس امر، خودش ميتواند تايينكننده استفاده از حوزههاي گوناگون هنر باشد. يك زماني ميطلبد كه ايدهاي براي بهتر بيان شدنش هم در حوزه نقاشي اجرا شود، هم در حوزه حجم و هم در حوزه چيدمان يا حتي ويديو. زماني ديگر و در جايي ديگر، شايد براي يك ايده شما به حوزههاي مختلف نيازي پيدا نكنيد و تنها با يك يا دو انتخاب مناسب بتوانيد اجراي ايده را به انتها برسانيد. به واقع فرقي كه بين هنر مفهومي و ساير گونههاي ديگر هنر وجود دارد اين است كه هنرمند مفهومي خودش را درگير يك حوزه صلب تجسمي نميكند. او نه به درستي نقاش است، نه به تمامي مجسمهساز و عكاس، اصراري هم ندارد كه باشد، اما ميداند و ميتواند براي يك ايده چطور از اين حوزهها به درستي استفاده كند، پس ميتواند به همان اندازه نقاش و مجسمهساز و عكاس هم باشد. اين امكان استفاده آزادانه از حوزههاي مختلف تجسمي به نفع بهتر ديده شدن ايدههاست كه هنر مفهومي را، با اينكه چندين دهه از نقطه آغازش ميگذرد، همچنان حوزهاي پويا و تاثيرگذار و قابل تامل نگاه ميدارد. چرا كه پيش از هر چيز اين ايدهها و مفاهيم هستند كه قابل تاملند و مادامي كه حوزههاي مختلف هنر در خدمت توليد معنا و مفهوم باشند، هنر از آن وجه يكنواخت و كسالتبارش درخواهد آمد، چرا كه معنا دايما در حال تكثير است و مفاهيم، هر بار به شكلي تازه، به مفاهيم ديگر استحاله پيدا ميكنند. عصر، عصر مولتيمدياست؛ عصر شك كردن به حوزههاي صلب هنري و مورد خطاب قرار دادن و به اخيه كشيدن كاركردهاي زيباشناختي آنها در زندگي روزمره. در نمايشگاه خودم نيز به اين نتيجه رسيدم كه بايد به فراخور ايده و براي هر چه به كمال رسيدن و بهتر اجرا شدنش، از حوزههاي مختلفي استفاده كنم؛ اين چيزي بود كه ايده طلب ميكرد. به همين خاطر چينش اين كارها در كنار هم، خودش بخشي از فرم كلي كار است و تبادل مفهوم بايد در راستاي چيدمان كلي نمايشگاه اتفاق بيفتد. به همين خاطر «فرش قرمز» از آن دسته از نمايشگاههايي است كه بايد كليتش را ديد و بعد در مورد كم و زياد و خوب و بدش قضاوت كرد. از روي عكس و نسخههاي مجازي چندان ايده و روح اثر براي مخاطب ملموس واقع نخواهد شد، تا زماني كه نمايشگاه را از نزديك ببيند و در اتمسفر گالري باشد.
در مورد تم اصلي كارهايت كه مرگ يا به عبارتي شوخي با مرگ است قدري توضيح بده. مرگي كه تو پيش روي ما نمايش ميدهي بدجور مورد مضحكه قرار ميگيرد. در حقيقت مرگ با ما انسانهاست كه معنا مييابد و انگار نوك پيكان اين مضحكه خود ما هستيم و بيمعنايي حياتمان. درست است؟
بله، درست است. طنز در اينجا سويههاي گروتسك دارد، از طرفي مضحك و خندهدار است و از طرفي ديگر دهشتناك و رعبآور. من در نمايشگاه- چيدمان اولم در گالري طراحان آزاد نيز بر همين ايده مرگ و درهمتنيدگياش با سويههاي زندگي تمركز داشتم، آنجا حجلههاي مرگ دستمايه كار بودند، اينجا خود سنگ قبرها و در ساحتي كليتر خود مفهوم مرگ. البته بايد ذكر كنم كه آميخته بودن سويههاي مرگ و زندگي صرفا به چنين پروژههاي مرگ محوري خلاصه نميشوند. به واقع در تمام طول تاريخ هنر به نوعي با اين آميختگي مواجهيم و اين دغدغه، يا بهتر است بگويم اين وسوسه لايزال، همواره پاي ثابت بخش سترگي از تاريخ هنر و ادبيات بوده و هست. اين اروس و تاناتوس آميخته در كنه روان ما است كه پيش ازهر چيزي ما را به انديشيدن و حركت به سمت خلق اثري با چنين مضاميني سوق ميدهد. اما چيزي كه اينجا حايز اهميت است و باعث تفاوت بين چنين پروژهها و آثاري ميشود و اينچنين مفاهيمي را از درافتادن در چرخه تكرار نجات ميدهد، تجربه و درك شخصي ما نسبت به خود آن مفهوم، با لحاظ كردن عنصر زمان و ملاحظات فرهنگي- جغرافيايي است. از طرفي گزاف نيست اگر ادعا كنم كه سوژه ايراني، يك سوژه ملنكوليك و سوگوار است. نمودهاي عيني اين خصلت را شما ميتوانيد هم در مذهب ببينيد، در مراسم آييني و محافل سوگواري ادواري، هم در ماتمها و عزاهاي ملي و حتي در عشق و هنر و موسيقي و امور روزمره. و از طرفي ديگر در خاورميانهاي كه اين روزها بيشتر شبيه قبرستان جهان است، به نظر مردن از مرسومترين و مستعملترين راههاست. مردن، و به هر طريق و دليلي مردن، تبديل به يك قانون بلامنازع شده است. به تعبيري اينجا مرگ آنقدر اتفاق ميافتد كه ديگر اتفاق نميافتد. اينجا مرگ آنقدر ديده ميشود كه ديگر ديده نميشود. به واقع اينجا ما با روزمرهترين و دم دستيترين مرگها سر و كار داريم؛ مرگهايي كه به فرمهاي متداول زندگي ما بدل ميشوند. مرگهايي عادي و تكثيرشده، مرگهايي بهشدت مسطح و يكدست.
در كارها نوعي موتيف آيندهنگرانه و پيشگويانه داريم كه در اصل شايد رويكردي فوتوريستي يا پادآرمانشهري باشد. آيا دنياي آينده را همينقدر غريب و مضحك و مصرفگرايانه تلقي ميكني؟
بله، به خصوص در مجموعه «مرگهاي آتي»، همانطور كه از نامش پيداست، اين رويكرد تا اندازه زيادي مشهود است. اساسا وقتي حال ما آنقدر مستعمل و يكدست و رقتانگيز، آنقدر مصرفگرايانه و غريب است، ديگر چطور ميشود به آينده چنين حالي اميدوار بود؟ من فكر ميكنم آينده ما را هر آيينه حال ما است كه ميسازد. با اين حال منفعل جمعي، با اين حال اخته گروهي، با اين زيست متمايل به روزمرّگي و روزمرّگي، با اين زيست ريزريز در حال مردن و ذره ذره در حال طرد شدن، با اين شكل كلانشهري و تروماتيك از زيست، كه مرزهاي بين جهان مردگان و زندگان را مخدوش كرده است، چطور ميشود هنوز به امكانات رهاييبخش آينده اميدوار بود؟ و آيا صرفا كار هنرمند ساختن و به تصوير كشيدن آرمانشهرهاي گلوبلبل و پوشاندن روح حقايق زشت و تكرار يك كليشه شيرين است؟ درست است كه هنر در كنه خود جهاني ديگر و مناسباتي ديگر را طلب ميكند و آرزومند است، اما اين بدان معنا نيست كه لزوما همه آثار هنري، آينده را روشن و كارتپستالي ببينند. صيرورت تاريخ نشان داده است و خواهد داد كه آينده چيزي جز توجيه توهم حال ما نيست. ما به ساخت مفهوم آينده نيازمنديم، چرا كه براي زيست رقتانگيز حالمان در پي توجيهيم. با اين منطق، آينده فرانكشتايني است كه ما را خواهد بلعيد.
معمولا اين پرسش را در ابتداي گفتوگوها ميپرسند. اما من در انتها ميخواهم بدانم ايده اوليه اين نمايشگاه چه بود و از فكر تا اجرا چه مراحلي را طي كردي و چه تغييراتي در نيت اوليهات ايجاد شد؟
معمولا اين سوالها را هم به شكل كليشهاي پاسخ ميدهند، اما من سعي ميكنم حالا كه شما در انتهاي بحث اين را پرسيديد، پاسخي سرراستتر بدهم. راستش را بخواهيد ايده اوليه اين نمايشگاه، يا هر نمايشگاهي كه شايد روزي در آينده مرتكب شوم، كاركردن، صرفا براي فرار از پوچي و نااميدي است! مراحل ساخت اين پروژهها دو سال به طول انجاميد، پس اين بدان معني است كه داشتم دو سال تمام از افتادن در دام پوچي فرار ميكردم و ميكوشيدم به بهانه كار، به نوعي، تنهاييام را به محاق بكشم، همين.