خداحافظ پسر خوب مطبوعات
علي عالي/ باوركردني نبود خبر رفتنت. در آن ساعات اوليه روز پنجشنبه، حتي تا رسيدن به بيمارستان «كسري»، مدام يكي در ذهنمان ميگفت: «شايعه است. پويان زنده است و اين مرگ هم مثل خبرهاي قبلي، شايعه است. حداكثر حالش خيلي بد است.» از ماشين كه پياده شدم، شيون مادر، پتكي بود بر تنِ خستهمان. گريه و زاري مادر، درحالي كه به ديوار بيمارستان تكيه داده و دور از تنِ بيجانت بود، هر عابري را تكان ميداد، چه برسد به حلقه دوستانت كه تا صبح مانده بودند، گويي تحريريه به بيمارستان منتقل شده بود. به «مهشيد» و «پناه»ت فكر ميكردم كه كجايند؟ پناه كه هنوز يكساله نشده و «پدرش» ديگر نيست. كجايي تا ببيني تمام شهر حجلهبندان مرگ توست. احساس هزار قلب شكسته را داريم وقتي در خلوتمان فكر ميكنيم كه «پويان» چه آرزوها براي خودش داشت، چه آرزوها براي پناه داشت و چه روزها كه بايد ميديد و نديد... مگر ميشود «خبرنگار» بود و اينقدر «ساكت» بود؟ از ديوار صدا دربيايد اما از تو نه؟! اين همه زخمها و دردها را چگونه تحمل كرده بودي؟ چگونه مرگ ميتواند از تو تنها گودالي را پر كند؟ زخمهايت سرمايهات بود. سرمايهات را با هيچ كس تقسيم نكردي. هوار نكشيدي. صبور، آرام و بيسروصدا همهچيز را تحمل كردي و حالا هم رفتي. رفتنت هم بيسروصدا بود پويان. تا روز آخر و ساعات آخر زندگي، «متعهد» به تحريريه ماندي. واي عجب از صبر و تحمل و سكوتت. به احترام وجدان بيدارت در جمعي كه خودشان را بهخواب زدهاند، صادقانه احترام ميگذاريم. پويان اميري «ظاهرا» رفت اما حكايت همچنان باقي است. حكايت همانها كه پويان فقط نگاهشان كرد و حرفي نزد. حكايت همان مشكلاتي كه از آنها مينوشت، حكايت همان موضوعاتي كه عذابش ميداد، حكايت همان اتفاقاتي كه هر روز در ورزش ايران ميافتد و پويان تنها راوي بود. رفتنت، سيلي به ذوق ما بود. باوركردني نيست رفتنت. مثل هميشه «دير» شد پويان جان. روحت در آرامش، پسرِ خوب مطبوعات ايران.
ميگويند رستگاري آفتاب، رازي كهن از نوميدي شب است. اين جمله آخر را براي «مهشيد» و «پناه» نوشتم پويان...