نقشي كه در شكلگيري نظام جديد جهاني بايد ايفا كنيم
عباس عبدي
كساني كه تحولات سياسي ايالات متحده امريكا را پيگيري ميكنند از وضعيت موجود جناحهاي سياسي آن كشور نسبت به پرونده هستهاي ايران و توافق وين ابراز تعجب ميكنند و شايد هيچ كس گمان نميكرد كه اين موضوع تا اين اندازه موجب چالش و نقار ميان نيروهاي سياسي امريكا شود؛ چالشي كه در گذشته و درباره موضوعات مشابه كمتر ديده شده است. شايد بتوان آن را با وضعيت واكنشها نسبت به حضور در جنگ ويتنام مقايسه كرد، با اين تفاوت كه چالش درباره جنگ ويتنام به دلايل مشخصي به عرصه عمومي و مردم نيز كشيده شد، ولي موضوع توافق با ايران، در اين مرحله بيشتر در سطح نخبگان و فعالان سياسي است، هرچند مردم هم به نحو بسياري بيسابقهاي پيگير ماجرا هستند. برخي نظرسنجيها در امريكا نشان داده كه از يك سو مردم بهشدت پيگير ماجرا هستند و از سوي ديگر برخي از آنان نظرات دوقطبي و حادي درباره مساله دارند، ضمن آنكه نوعي ناپايداري نيز در نظرات وجود دارد به طوري كه با تغيير اندكي در سوال نظرسنجي نتايج به كلي متفاوت شده است. تعداد زياد و قابل توجه نظرسنجيها نيز حكايت از اهميت ماجرا ميكند. همچنين لحن و ادبياتي كه سياستمداران امريكايي عليه يكديگر به كار ميبرند و ياركشيهايي كه ميكنند، نشاندهنده عمق چالش در اين مساله ميان طرفين است. هر روز شاهد بيانيه يك گروه هستيم. يك بار فرماندهان و نظاميان بازنشسته، يك بار گروههاي اطلاعاتي، سپس اتاقهاي فكر، جلسات پياپي كنگره در سنا و مجلس نمايندگان و... وارد اين موضوع ميشوند. پرسشي كه ممكن است پيش آيد اين است كه نقطه محوري اين تنشها چيست؟ آيا رابطه با يك كشور درباره يك موضوع خاص و محدود تا اين حد مهم است؟ آيا چنين موضوعي ميتواند موجب اين حد از شكاف ميان امريكاييها و حتي اروپاييان با آنان شود؟ اين يادداشت در مقام طرح پاسخي محتمل به اين پرسش است؛ پاسخي كه درستي و نادرستي آن را در آينده بهتر ميتوان فهميد ولي اهميت اين پاسخ در اين است كه راهبردي را براي ايران نيز ترسيم ميكند.
نظام بينالملل در يك قرن گذشته چند بار دچار تغييرات اساسي شده است. پس از جنگ جهاني اول يك نظام چندقطبي ناپايدار شكل گرفت. چند كشور اصلي اروپا يعني فرانسه، بريتانيا، روسيه يا شوروي آن زمان، و در خاور دور ژاپن و سپس ايالات متحده قطبهاي اصلي بودند، ايالات متحده كه با ورود به جنگ سه سال پس از آغاز آن، موازنه قوا را عليه آلمان برقرار كرد، پس از جنگ و براساس ديدگاه ويلسون رييسجمهور وقت، دوباره به لاك خود خزيد. علت ظاهري دخالت ايالات متحده در جنگ هم ناشي از حمله زيردرياييهاي آلمان به كشتيهاي امريكايي بود. سياست عدم حضور و دخالت امريكا در اروپا و جنگهاي آن مشهور به دكترين مونرو است كه يك قرن پيش از جنگ جهاني اول در امريكا پذيرفته شده بود. پس از جنگ اول، كنفرانس صلح پاريس تشكيل شد و براساس عهدنامه ورساي و به پيشنهاد رييسجمهور امريكا جامعه ملل تشكيل شد، جامعهاي كه پس از جنگ دوم جهاني تبديل به سازمان ملل متحد شد. ولي جالب اين بود كه پيشنهاددهنده اصلي يعني امريكا، خود را كنار كشيد و عضو جامعه ملل نشد و مجددا وارد فاز دكترين مونرو و پرهيز از حضور در اختلافات اروپاييها شد.
جنگ دوم هم وقتي آغاز شد كه تا سه سال بعد از آغاز آن ايالات متحده وارد جنگ نشد و تنها حمله ناگهاني ژاپن به پايگاه دريايي پرلهاربر امريكا، آنها را وارد جنگ كرد. ولي اينبار وقتي كه وارد شدند ديگر خارج نشدند و براساس كنفرانسهاي تهران، يالتا چهره جديدي از جهان ترسيم شد كه به نظام دوقطبي شناخته ميشود؛ نظامي كه با توسعه بمب اتم، به موازنه وحشت مشهور شد و تا حدود پنج دهه دنيا را براي چند بار تا آستانه جنگ اتمي پيش برد ولي به دليل ترس از عواقب پيشبيني نشده آن به عمل نرسيد. اين نظام با فروپاشي اتحاد جماهير شوروي از ابتداي دهه 90 قرن بيستم به پايان رسيد و نظام دوقطبي تبديل به يك نظام چندقطبي با يك قطب مسلط يعني ايالات متحده امريكا شد. اروپا نيز از تفرق گذشته بيرون آمد و در قالب اتحاديه اروپا خود را نشان داد و
چين نيز از هر نظر تبديل به يك قدرت مهم جهاني شد. ژاپن نيز همچنان جايگاه اقتصادي خود را حفظ كرد. البته و به مرور برخي قدرتهاي ديگر مثل هند، برزيل، كرهجنوبي، مكزيك، آفريقايجنوبي و... نيز شكل گرفتند. ولي همچنان قدرتي كه دست بالاتر را داشت و تا حدودي جهان را به سوي الگوي تكقطبي ميل ميداد، امريكا بود. 11 سپتامبر همان واقعهاي بود كه امريكا را ترغيب كرد تا نظام تكقطبي را به صورت عملي تحقق بخشد. حمله به افغانستان و سپس عراق و شكل دادن ائتلافي جهاني پيرامون خود مصداق عملي تحقق اين هدف بود. اين دوره مصادف بود با ضعف مفرط روسيهاي كه تازه از خاكستر فروپاشي اتحاد جماهير شوروي سربرآورده بود. چين نيز به دلايل اقتصادي، مسائل سياسي را در اولويت خود قرار نداده بود، اتحاديه اروپا هم قادر به گرفتن موضعي مستقل در برابر ايالات متحده نبود. ولي تجربه دخالت نظامي در آسياي غربي و خاورميانه براي امريكا بسيار گران تمام شد. هزينه دو جنگ افغانستان و عراق تا دو سال پيش حدود ششهزار ميليارد دلار برآورد شده بود، در حالي كه بوش و رامسفلد هزينه جنگ عراق را فقط 50 ميليارد دلار برآورد كرده بودند! و البته پرداخت اين هزينه هنوز ادامه دارد. هزاران كشته امريكاييها در كنار 50 هزار زخمي و صدها هزار نظامي ديگر كه دچار بيماريهاي روحي و رواني شدهاند و در كنار اينها ضربهاي كه مسائلي همچون زندان ابوغريب به اعتبار و حيثيت امريكا زد بخشي از هزينههاي اين جنگ است. در اين جنگ حدود يك ميليون عراقي و افغاني كشته شدند و ميليونها نفر بيخانمان و بخش مهمي از تاسيسات زيربنايي مثل آب و برق، آموزش، بهداشت و... اين كشورها ويران شد. ولي دستاوردهاي اين جنگها چه بود؟ آيا خطر تروريسم از ميان رفت؟ آيا دموكراسي برقرار شد؟ آيا غرب امنتر شد؟ هيچ كدام از اين دستاوردها تاكنون محقق نشده، بلكه در مواردي پسرفت داشته و بدتر از همه اينكه در كنار القاعده، داعش هم متولد شده است، كه بايد از جنايات اين گروه به طالبان پناه برد. افغانستان آينده روشني ندارد، حتي برخي از آگاهان اين آينده را تيره هم ميبينند. سوريه و عراق وضع بدتري دارند. ليبي هم به اين جرگه پيوسته است، مصر هم كمكم از دايره ثبات خارج ميشود. وضع يمن هم بر كسي پوشيده نيست، آينده عربستان با اين حد از درگيريهاي منطقهاي تاريك است. بنابراين دستاوردها منفي است.
آمدن اوباما با يك تغيير پارادايمي همراه بود. اين تغيير با رفتار روسيه در سوريه نيز همراه شد. روسها آخرين خبط خود را در جريان قطعنامه عليه ليبي مرتكب شدند. پس از آن به صورت عملي از همراهي با امريكا اجتناب كردند. در جريان اوكراين هم اين را نشان دادند. بنابراين امريكا چارهاي نداشت و ندارد جز اينكه خطمشي يا دكترين جديد را بپذيرد؛ دكتريني كه مثل زايمان درد دارد، لذا بسياري در برابر آن مقاومت ميكنند. اين نگاه جديد در پي آن است كه جايگاه تكقطبي مورد نظر بوش را به كنار نهد؛ جايگاهي كه به دليل رشد اقتصادي چشمگير در دوره كلينتون و سپس فروپاشي شوروي و درگير شدن اروپاييان در امر شكل دادن به اتحاديه اروپا و نيز سرگرم بودن چين در برنامه پيشبرد خطمشي اقتصادي جديد، شكل گرفت و با سرريز القاعده از افغانستان كه به تصرف طالبان درآمد، به نيويورك و لندن ابعاد جديدي يافت. ولي شكست روشن در خاورميانه همراه با پرونده هستهاي ايران، زمينه آن شد كه اوباما مسير جديد را تجربه كند. در اين ميان روابط با كوبا و بازگشايي سفارتخانه دو كشور نيز مصداق مهم ديگر از اين راهبرد است. اين راهبرد هنوز پذيرفته نشده است؛ راهبردي است كه به جز جناح تندروي امريكا و اسراييل بقيه كشورها از آن حمايت ميكنند.
در اين ميان نقش ايران در تحکیم یا شکست این دکترین جدید اوباما چيست؟ اين نگرش جديد در كاخ سفيد در پرونده هستهاي ايران متبلور شده است، پس اگر رفتار ما به گونهاي باشد كه نشان دهد اين راهبرد، موفق است و در حل مسائل منطقهای جواب می دهد، بدون ترديد، جهان ديپلماسي و نظام بينالملل را در این تغيير پارادايمي کمک كردهايم. ولي اگر به هر دليلي برخي نيروها بكوشند كه آن را با شكست مواجه كنند، به آن معناست كه خواهان بازگشت پارادايم بوش و دكترين تكقطبي از سوي ايالات متحده هستند. البته این به آن معنا نیست که همه مخالفان با این توافق لزوما از این زاویه مخالفت میکنند چه بسا که برخی از آنان از حیث بیاعتمادی بحقی که به ایالات متحده دارند گمان میکنند که این توافق منافع ایران را تامین نمیکند ولی اگر دقیقتر و از منظر بالاتر به ماجرا نگاه شود خواهیم دید که مخالفت با برجام کمکی به شکستن سلطه امریکا نمیکند.