يادي از شمس آل احمد به مناسبت سالمرگش
ارادت شخصي يا حسابگري سياسي؟
محمدحسين دانايي
شمس آل احمد با اينكه در سالهاي پيش از انقلاب، جزو روشنفكران قرارداشت و سوابق فعاليتهاي فرهنگي و مناسبات اجتماعياش هم گواه روشني بود بر اين گونه تعلقات فكري و رويكردهاي عقيدتي، اما پس از پيروزي انقلاب و استقرار جمهوري اسلامي در ايران، مواضعي را اتخاذ كرد متفا وت از مواضع معمول جامعه روشنفكري آن روز ايران، يعني در حالي كه اكثريت قريب به اتفاق روشنفكران آن روز ايران، به دلايل و شكلهاي مختلف، از انقلاب اسلامي فاصله ميگرفتند، شمس آل احمد به آن نزديك شد و بارها به ديدار شخص اول انقلاب رفت و مسووليتهايي را نيز به عهده گرفت. همين تفاوت رفتار شمس آل احمد با ديگر همفكران و اتخاذ مواضعي خلاف عرف روز، باعث شد كه انگيزه و هدف او از اين كار مورد ترديد و سوال قرار گيرد؟ عدهيي كه حامي انقلاب بودند، گرايش شمس به انقلاب را به حساب حقانيت و قدرت اقناع انقلاب اسلامي گذاشتند و از آن چماقي ساختند براي كوبيدن روشنفكران جلاي وطن كرده؛ گروه ديگر كه در جبهه مقابل قرار داشتند، براي خنثي كردن حملات مزبور، گريبان شمس را گرفتند و او را به فرصتطلبي و نان به نرخ روزخوردن متهم كردند؛ گروهي از مشتاقان هم كه دلواپس آينده انقلاب بودند، به ديده ترديد در او مينگريستند و او را عامل نفوذي ميدانستند كه منافقانه نقاب بر چهره گذاشته و به دنبال سوداهاي سياسي خويش است! حقيقت ماجرا چيست، اين يا آن يا چيزهاي ديگر؟ زندهياد شمس آل احمد در بخشي از خاطراتش كه در ويژهنامه روزنامه جوان به مناسبت سالگرد درگذشت امام خميني (ره) در نيمه خرداد 1389 چاپ شده و به احتمال زياد جزو آخرين كارهاي اوست، حالات روحي، شخصي و زمينههايي را كه منجر به اتخاذ چنان تصميمي شد، تشريح كرده است. او در اين خاطرات از قهر 15 سالهاش با پدر ميگويد؛ قهري «از سرِ جواني و خيرهسري»:«يك بعداز ظهر به تهران رسيدم و به خانه پدر. در خانه، توسط خادمه جواني خبر شدم كه پدر را از دست دادهام... سه يا چهار بعدازظهر رسيدم قم و يكسر رفتم مقبره خانوادگي. درش باز بود و گور پدر را كنده بودند... بياختيار رفتم درون گود، درون قبر و دراز شدم به جاي پدر. نميدانم به خواب رفته بودم يا در حال رويا بودم كه صدايي از دور- و حتي از دورتر- مرا مخاطب كرده بود كه: «اخوي، بيا بالا! اينجا جاي پدر است. تو خيلي كارها داري، وقت استراحت تو نيست...» جلال يك بار ديگر مرا بيدار كرد و مددكرد كه بازگردم به زندگي سال1340...» بنابراين، ما در اينجا جواني را داريم سودايي، پشت كرده به خانواده و سنت و روكرده به سراب آرزوهاي جواني، پرسهيي در حول و حوش اصنام ماترياليستي زده و جرعهيي از جام لامذهبي نوشيده، ولي چون چيز قابلي به دستش نيامده، لذا سرخورده و پشيمان، به زادبوم برگشته است به اميد بازيابي گذشتهها و جبران مافات. اما در اينجا و در جريان يك حادثه، مكانيسم «جايگزيني» به مدد اين جوان ميآيد و او موفق ميشود «پدرواره» خويش را بيابد. اين مرد كسي است كه از قضاي روزگار، 17 سال بعد رهبر انقلاب اسلامي ايران ميشود! بهتر است گزارش اين بخش از رويدادها و تحولات روحي را كه محصول نخستين ملاقات شمس آل احمد با امام خميني(ره) ، از قلم خودش بخوانيد: « براي پدرم مجالس بزرگداشتي گذاشته بودند. پرشكوهترين آن مجالس، مجلس ختم از سوي امام خميني بود و من در همان مجلس بود كه دو- سه صحنه نگاهم افتاد به امام خميني و ديدم آنقدر شباهت صوري و تصويري با پدرم دارند كه دلم قرص و محكم شد.» او بارها به صراحت بيان كرده است: «من به ايشان به عنوان رهبر و مرجع تقليد و ولايت فقيه- آنچنان كه مرسوم است- ديده و نگاه ندارم، خميني براي من پدر است.»