روايتهاي صاحبخانه مردي كه زن و دوكودكش را كشت و جسد آنها را در كمد ديواري پنهان كرد
آهاي بياييد من سه نفر را كشتم
هديه كيميايي/ميثم معتاد به شيشه بود. هنوز 20 روز از تولد آرتيناي كوچكش نميگذشت. غزاله تازه فارغ شده، دوباره حرف از بيپولي و گرسنگي و اجاره خانه عقب مانده زد. شيشه تحمل ميثم را ازبين برده بود. فريادهاي غزاله كه بالا گرفت چاقوي آشپزخانه را آورد و او را همراه با بچهها براي هميشه خلاص كرد. بعد از چند دقيقه داد و بيداد ناگهان همهچيز ساكت شد. رفت توي كوچه فرياد زد و گفت: آهاي بياييد من سه نفرو كشتم. مردم ديدند و به حساب دود شيشه گذاشتند... اما داستان از قرار ديگري بود.
خانه ميثم وسط كوچه است. در آهني كوچك زردرنگي كه به حياطي كوچك و نقلي باز ميشود. صاحبخانه بيآنكه از هويت آدم پشت در مطلع شود بعد از شنيدن صداي زنگ دكمه آيفن را ميزند و در باز ميشود. عروس صاحبخانه تازه بچههايش را از مدرسه به خانه آورده. لباس سياه به تن دارد.
از شوك اتفاق ديروز چيزي در صورتش ديده نميشود، بارها و بارها حادثه را تعريف كرده و ميداند چه بايد بگويد. «به خدا هيچ كي باور نميكنه! من و شوهر و بچههام خونه نبوديم». مردمك چشمهايش تند تند ميچرخد و ضربان قلبش بالا ميرود. «راستش من هم داستان رو از در و همسايه شنيدم. اين زن و شوهر هميشه با هم دعوا داشتن. ما تو اون لحظه نميتونستيم حدس بزنيم چه اتفاقي داره ميافته؟ اونا چهارماهه كه تو اين خونه زندگي ميكن؛ ولي حتي يكبار هم كرايه ندادن. ديروز كه برادرزنش آمده بود وسايلشون رو ببره رختخوابها رو ريخته بود بيرون و ديده بود يه عالمه پشه جمع شده تو اتاق... بعد ديده بودن زير رختخوابا جسده... زن و بچههاشو كشته و گذاشته بود تو كمد...؛ شيشه مصرف ميكرد، ما هم نميدونستيم، ما كه نميتونيم واسه هر مستاجري يه سوءسابقه دربياريم.»
پيرزن صاحبخانه همين كه صداي سلام و عليك ما را با عروسش ميشنود با مقنعه و چادرنماز سفيدرنگ از سر نماز برميخيزد و به سراغمان ميآيد. دالان كوچك ورودي به خانه پيرزن و پيرمردي ميرسد كه چهارطبقه ساختمان را اجاره دادهاند.
پيرزن فهميده موضوع حرفهايمان چيست و از همان داخل اتاق ميگويد: «كاش خودش رو ميكشت راحت ميشد.» عروس حرفش را تاييد ميكند: «اتفاقا ميخواسته خودش رو بكشه؛ تو خونهاش طناب دار پيدا كردن!» پيرزن پلكهايش را به هم فشار ميدهد: «آرتينا رو خيلي دوست داشت.» آرتينا همان دختري است كه اگر كشته نشده بود امروز تولد يكماهگياش بود. «اسم آن يكي پسر دوسالهاش آرين بود. زنش رو غزاله صدا ميكردن، اسم شناسنامهايش نسرين بود، تازه زايمان كرده بود و از ساوه اومده بودن تهران. مرده كار نميكرد، هر روز دعوا داشتن كه چرا سر كار نميره. زنه ميگفت: من بايد روزي يك دونه نون بخورم، اونوقت تو نري سركار؟ چهارماه اينجا زندگي كردن، مرده از صبح تا شب تو خونه بود اصلا بيرون نميرفت. تا اون شب نديده بوديم بياد تو كوچه داد و بيداد راه بندازه. زن و شوهر با هم دعوا ميكردند اما مثل هر مرد ديگهاي خانوادهاش رو دوست داشت؛ دست بچهاش رو ميگرفت با هم ميرفتن بيرون. وقتي كلانتري آمد و ميثم را با خودش برد ما گفتيم شايد بچهها و زنش را برده خانه مادرزنش... نميدانستيم هر سه تا را كشته و تو كمد ديواري گذاشته...»
تو آدم كشتي
در خانه باز ميشود و پيرمرد صاحبخانه از راه ميرسد. صورتش آفتابسوخته است و لهجهاي جنوبي دارد. زود ميرود سر اصل مطلب: «وقتي خواست خانه را از ما اجاره كنه گفت مبلسازم. كارت ويزيت يك توليدي مبل تو يافتآباد رو هم به ما داد و گفت محل كارم آنجاست. قيافهاش اصلا نشان نميداد خلافكار يا معتاد باشه، قدبلند و پوست سفيدي داشت. سه ماه به ما كرايه نداد. دو ميليون پول پيش داده بود و قرار بود ماهي 400 هزارتومان هم اجاره بده كه هيچوقت نداد. آن روز در ورودي خانه را زده و شكسته بود و با دستهاي خوني و چاقو به دست فرياد ميزد و ميگفت: «آهاي بياييد من آدم كشتم.» همسايه كناريمان زنگ زد 110 تا بيايند ببرندش. يكي ديگه از همسايهها هم بهش با تعجب گفت: «آهاي تو آدم كشتي؟» يكي ديگه گفت: «نه اين زياد كشيده داره اينجور ميگه...» چاقوي توي دستش را من نديدم چون كلانتري او را با خودش همان موقع برد. كسي باور نكرد ممكن است جسدي توي خانه باشد يا ميثم كسي را كشته باشد. پيرمرد سرراست و روان ادامه ميدهد: «الان همسايه طبقه سوم مشغول شستن ملافههاي خوني است كه از خونه ميثم بيرون اومده. اين همسايه طبقه سوم ما پنج ساله كه اينجاست خيلي آدم خوبيه. ديروز شوهر خواهرش با مادربزرگش آمدن اينجا رضايت بگيرن و خانه تخليه كنن و برن. با هم رفتيم كلانتري و رييس كلانتري گفت بايد بين خودتون نامه بنويسين و شما رضايت رو اعلام كني و همسايهها هم امضا كنن. من زود رضايت دادم و گفتم اصلا كرايه هم نميخوام شرش كم شود و برود تا ما راحت شويم. اومديم خونه با برادر خانمش رفتيم بالا كه در رو باز كنيم ديديم بوي خيلي عجيب و غريبي ميياد. اصلا افتضاح... . در كمد را كه باز كرديم ديديم بوي تعفن غيرقابل تحمله... جسدها را زير رختخوابها گذاشته بود. رختخوابها را كه يكي يكي برداشتيم ديديم بو دارد شديدتر ميشود، آخرين تشك را كه برداشت رسيديم به جسدها، ساعت 12 ظهر بود. زنش را با چاقو كشته بود و بچههايش را با ضربه يك جسم سنگين به سرشان از بين برده بود. ناگهان برادر زنش محكم با دو دست زد تو سرش و گفت: يا ابوالفضل يه مرده ديدم... يه مرده ديدم.... همان موقع زنگ زديم به كلانتري آمد و تا ساعت 2 نصف شب اينجا بودند.»
پيرزن ميگويد: «مادر دختره موقع اسباب كشي آمده بود، اما تو اين هفته هيچ كي خبري نگرفته. حتي يه زنگ هم نزدن.»
كسي متوجه نشد
داخل كوچه آرام است و خبري از هياهوي ديروز نيست، انگار نه انگار كه در اين كوچه سه نفر كشته شدهاند، سوپري سر كوچه شان درباره اتفاق روز پنجشنبه 28 آبانماه ميگويد: «خانم ميثم معمولا ميآمد از ما خريد ميكرد. وضع مالي خوبي نداشتند. يكبار كه ميثم دير كرده بود زنش آمد درمغازه و شروع كرد به گريه و زاري كه شوهرش دير كرده. فكر كنم براي همين هر روز با زنش دعوا ميكرد. پنجشنبه عصر با دستهاي خوني از خانه بيرون آمد و گفت: «دونفر را كشتم...» يك تكه شيشه هم دستش بود. ديروز كه آمدند اثاثهايش را از خانه ببرند جنازهها را از توي كمد پيدا كردند. همه ميگفتند كه چون احتمال دارد مصرف كرده باشد اين حرف را ميزند كسي باور نكرد كه ممكن است كسي را كشته باشد.
زنهاي نعمتآباد كه چادررنگيهايشان را سر كرده و براي خريد آمدهاند يكي يكي . ديدهها و شنيدههايشان را ميگويند:
- «سر زنش داد و بيداد راه ميانداخت. من چندان نميشناختمش اما هميشه صداي درگيريهايشان . ميآمد. صاحبخانهاش هم هميشه شاكي بود كه هيچوقت كرايه نميدهد و اذيت ميكند. پنجشنبه هم كه گفتند عربدهكشي كرده و شيشهها را شكسته. ديروز هم دوباره مامورها از ظهر ريختند و تا شب در خانهشان بودند.»
«يعني كسي متوجه نشده بود كه تو اين خونه جسده؟ صاحبخانه هم متوجه نشده؟»
«چون خونشون طبقه چهارم بود كسي متوجه نشده.»
«بچهاش 15، 16 روز بود كه به دنيا آمده بود. آن يكي پسرش هم 3 تا 4 سالش بود.»
زنها شروع ميكنند به صحبت كردن. يكي ديگر از زنهاي چادري هم از ته كوچه ميرسد.
«اين زن مادر و پدر نداشته كه بعد از يك هفته بهش زنگ بزنه و بگه دخترم كجاست؟ خبر بگيره ببينه زنده است يا نه؟ نگفته برم به بچم سر بزنم ببينم داره چيكار ميكنه؟ اين مادر چرا تو اين 5 روزه زنگ نزده؟»
«انگار پسره خودش از تو زندان زنگ ميزنه به برادرزنش ميگه برو آبجيتو و بچهها رو از تو خونه ببر بيرون و كرايه صاحبخونه رو هم بده.»
«صاحبخونه بدبختش آدم خيلي خوبيه، اصلا اهل زورگويي نيست. چهارماه تو اين خونه زندگي كردن، يك بار ما نديديم سر كرايه خونه با همديگه درگير بشن. صاحبخونه پول دستش داشته اصلا نميتونسته كاري كنه؛ خدا نصيب گرگ بيابون نكنه اين جور چيزا رو...»
زنها تند تند با صداي نامفهوم صحبت ميكنند و ميروند. يكي شان كه نسبت به بقيه پوست تيرهتري دارد هيچ نميگويد و تنها گوشه چادرش را به دندان گرفته است. شايد روزي روزگاري در خانه غزاله كشته شده نشسته و استكاني چاي خورده و باهم از زمين و زمان گفتهاند و گريه كردهاند و خنديدهاند. شايد هنوز صداي خندههاي آرتيناي 19 روزه در گوشش است.