بزنگاه
تاكسي آمد. با بلند كردن دست آن را متوقف كرديم. وقتي در تاكسي نشست، برخلاف سال قبل، مشتاقانه نگاهم كرد و هر دو دستش را تكان داد. فكرش را بكن! يك سال سپري شده بود! نيازي نبود بعد از دور شدن تاكسي دنبال لنگه كفش سيندرلا بگردم. در اين افسانه، مانعي براي رسيدن به او نبود. ديگر وابسته به قوانين قابل درك و غيرقابل درك كارهاي مجاز و غيرمجاز نبوديم و خوشبختي از آنِ ما بود.
دختر پرتغالي- يوستين گودرو
فلاشبك
گلوري: زندگي خيلي كوتاهه، به من اعتماد كن.
جوزي: نه اونقدر كوتاه كه نتوني كار مفيدي انجام بدي.
سرزمين شمالي- نيكي كارو