• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3137 -
  • ۱۳۹۳ چهارشنبه ۳ دي

گفت‌وگوي لين باربر با بريل بينبريج، نويسنده انگليسي

تا وقتي مي‌نويسي، مهم نيست ديگران چه مي‌گويند

افرادي كه بريل را نمي‌شناسند او را خل يا عجيب و غريب مي‌دانند. مطمئنا اين‌گونه نيست؛ او دقيقا مي‌داند چه مي‌كند. افراد نامتعارف حقيقي
به طور كامل نسبت به اثري كه بر ديگران مي‌گذارند ناآگاه هستند؛  بريل هنرپيشه‌يي است كه مخاطبانش را همچون كتاب مطالعه مي‌كند. ولي نكته مبهم اينجاست كه چرا او چشمان بازش را با رفتار فرشته‌گون مي‌بندد. تقريبا محال است كه از رفتار بچگانه دست بردارد و گفت‌وگوي منطقي داشته باشد


  مترجم: محمد رضايي روشن / بريل بينبريج (2010-1932)، نويسنده انگليسي است كه بيشتر او را به خاطر داستان‌هاي روانشناسانه‌اش مي‌شناسند. بينبريج دو بار جايزه ويتبرد را در سال‌هاي 1977 و 1996 براي نوشتن بهترين رمان كسب كرد و پنج بار نامزد دريافت جايزه بوكر شد. در 2008 روزنامه تايمز، بينبريج را در ليست خود به عنوان 50 نويسنده بزرگ بريتانيايي از 1945 قرار داد. گاردين در گفت‌وگو با اين نويسنده به يادمان مي‌اندازد كه نويسندگان بزرگ و مهمي در جهان قلم به دست دارند كه ما آنها را جدي نمي‌گيريم.

من بريل را مي‌شناسم. بي‌شك شما هم بريل را مي‌شناسيد. از قرار معلوم همه بريل را در لندن مي‌شناسند. او هميشه و هميشه در اين حوالي است، هميشه موهايش مثل مدل دختر مدرسه‌يي‌هاست، با همان صداي دختربچه‌ها. عجيب است اگر فكر كنيد در حال حاضر 67 سال دارد. همه‌مان مي‌دانيم او غيرعادي است. همه ما مي‌دانيم در ميهماني‌ها هميشه زمين مي‌خورد، و چنان تند حرف مي‌زند كه نمي‌تواني يك كلمه از حرف‌هايش را بفهمي. و عزيزانم، خانه‌اش! بوفالوي توي هال نصف ماجراست - مجسمه يك مرد هم در طبقه بالاست. خانه خوبي در منطقه كمدن تاون است، كه اگر قصد فروشش را داشته باشد احتمالا يك ميليون مي‌ارزد. البته اين كار را نمي‌كند. شگفت‌انگيز است كه چگونه هر سال به نوشتن رمان‌هاي كوتاهش ادامه مي‌دهد. يكي از آنها را خوانده‌ايد؟ خيلي خوب هستند - و البته خاص، مثل خود بريل. بريل پير خوب، با قلبي طلايي، كه آزارش به يك مگس هم نمي‌رسد.
هميشه خيلي راحت مي‌توان با بريل ارباب‌وار رفتار كرد. در حقيقت خودش كار را آسان مي‌كند، به شما مي‌گويد چقدر باهوش هستيد و خودش چقدر احمق است. يك بار، در روزي ديگر، به اين موضوع برخوردم: متوجه اشتباه چاپي در رمان تازه‌اش شده بودم، به جاي زرده تخم مرغ (egg yolk) نوشته شده بود اتحاد تخم مرغي (egg yoke)، و زماني كه به اين موضوع اشاره كردم، گفت: «كدام واژه اشتباه است؟ تخم‌مرغ؟» بريل خاص! به طور دقيق نمي‌داني از آن بيسوادهاست يا يكي از شوخي‌هايش است، و آن وقت سر بزنگاه دانش خود را نشان مي‌دهد. و سپس روزي تو - من - از خواب بيدار مي‌شوي و فكر مي‌كني: «خداي خوب! او ديم (لقب سلطنتي دربار انگليس) است. يكي از تحسين شده‌ترين نويسندگان بريتانياست - چرا در تمام اين سال‌ها او را جدي نگرفتم؟»
با خودم فكر كردم اگر گفت‌وگويي با او داشته باشم مي‌توانم يك بار ديگر شروع كنم، و انگار براي بار اول، دگر باره، ببينمش. اشكالي كه پيش مي‌آيد اين است كه او من را مي‌شناسد. به محض تماس گرفتن گفت: « لين! من تمام جمجمه آن بچه‌ها را ديدم و آنها چهار رديف دندان داشتند!‍ اين موضوع را مي‌دانستي؟» نه، بريل - در واقع هيچ اطلاعي راجع به چيزي كه مي‌گويي ندارم. حتي يادم نمي‌آيد چرا فكر مي‌كند موضوع دندان به من ربط دارد، ولي دارد - او يك بار من و دوست مشتركمان مارگارت هيوسون، مدير برنامه‌اش، را به موزه دندان پزشكي در آلدرشات برد، كه بيشتر از آنچه تصورش را مي‌كنيد چشم‌هايمان را خيره كرد؛ اين بار نتيجه آن شد كه او در موزه شكار جمجمه بچه‌ها را بررسي كرد و متوجه شد دندان‌هاي عقل قبل از دندان‌هاي شيري در فك موجودند. موضوع جالبي است، ولي نه براي كار در يك اثر ادبي كه اميدش را داشتم. در نهايت دخالت كرده و گفتم: «بريل! مي‌خواهم با تو مصاحبه كنم!» با ابهام گفت: «واقعا؟ خب، بهتر است به من سر بزني.»
فكر كردم اين بار خودم را مجبور به درست نگاه كردن خانه‌اش مي‌كنم. بله، مجسمه بوفالوي توي هال، قديسان گچي در همه جا، آثار احساساتي ويكتوريايي، نقاشي‌هايي كه خودش كشيده (بi طور فوق‌العاده‌يي خوب‌اند)، عكس‌هاي زيادي از هفت نوه‌اش كه نام‌هايشان را نمي‌توانم به خاطر بياورم. كمتر از آنچه انتظارش را داري گرد و خاك است - امكان استخدام خدمتكار است؟ تختش روتختي تميزي دارد - و بعد هم اينكه مجسمه مرد در گوشه اتاق است، مانكن توي مغازه‌هاست، با سبيل هيتلري. متوجه مي‌شوم اتاقي كه فكر مي‌كردم اتاق نشيمن است در واقع چيزي جز آشپزخانه نيست - يك اجاق و يخچال عقب‌تر در گوشه اتاق ديده مي‌شود.
بريل، طبق معمول اين ديگر زيادي است. ولي بعد از آن من را به اتاق مطالعه‌اش در طبقه بالا مي‌برد، جايي كه هيچ‌وقت نرفته‌ام. اتاق ساده‌يي است، در بالا و قسمت راست خانه، خوشبختانه بدون مجسمه حيوانات و قديسان. در عوض كامپيوتري بزرگ و ميز كوچكي آنجاست. توضيح مي‌دهد كامپيوتر مدل Logica VTR 2000 - 1980است. قبل‌تر نخستين مدل Logica را داشت و با آن چند كتاب نوشت، ولي بعد كسي او را واداشت تا با كامپيوتر خانگي جديدتر عوضش كند، كه افتضاح بود. با بدبختي به Logica برگشت و از آنها التماس كرد تا كامپيوتر ديگري مانند همان مدل قديمي خودش را برايش پيدا كنند. آنها نتوانستند (هر چند يكي در موزه علمي موجود است)، ولي مدل دوم را برايش پيدا كردند و او خريد. براي كار با اين كامپيوتر بزرگ، او پشت ميز تحرير مدرسه از نوع مدل‌هاي قديمي مي‌نشيند، از آنها كه سرپوش كجي دارد و به صندلي وصل است. بريل هميشه مي‌گويد زمان 14 سالگي در بهترين حالتش بود، و احتمالا پشت چنين ميزي او دوباره احساس مي‌كند 14 ساله است.
اتاق مطالعه، برخلاف طبقه پايين كه فكر مي‌كنم پر از خرت و پرت‌هاي دوره بازيگري‌اش است، اتاقي مناسب نويسنده به حساب مي‌آيد. همين جاست كه براي چهار ماه خودش را حبس كرد تا رمانش را بنويسد، و هرگز اتاق را، جز براي خورد و خواب، ترك نكرد. چرك نويس پشت چرك‌نويس و بعد از آن كوتاه كرد و كوتاه كرد تا اينكه حتي يك جمله، يك گزاره و يك واژه زيادي نباشد. براي هر صفحه چاپي او حداقل 12 صفحه چرك نويس مي‌كند و سپس آنقدر مي‌چلاند تا به استخوان خالي برسد. هر شب، آنچه را كه از صفحه اول نوشته است مي‌خواند تا تكيه‌ها (به لحاظ آواشناسي) در جاي مناسب قرار گرفته باشند. او به خاطر اشتباه چاپي در رمان جديدش «بنا به گفته كوييني» عصباني است، جايي كه مي‌گويد: «سگ سياه وارد اتاق شد و بالاي سينه‌اش جست». با عصبانيت مي‌گويد: «البته چنين چيزي ننوشتم. بايد روي سينه‌اش مي‌جست، غير از اين باز هم هست.»
در گذشته مردم رمان‌هايش را، به خاطر كوتاه بودن، جدي نمي‌گرفتند. در واقع، البته، بسيار بزرگ‌اند - زندگي آدم‌ها آنجاست - ولي آنقدر سريع پيش مي‌رود كه دريافتنش براي بار اول سخت است. من اين را نقص مي‌دانم ولي خودش اين‌طور فكر نمي‌كند: «من از كتاب‌هايي كه يك صفحه‌شان را مي‌خواني و مي‌تواني صفحه بعد را حدس بزني متنفرم. آثارم كمي مبهم هستند، مي‌دانم، ولي با تامل برمي‌گردي و مي‌انديشي»، «خب، واقعا همين طور مي‌شود؟» اعتراف مي‌كند: «در هر صورت من اين طور فكر مي‌كنم. همانطور كه از آدم‌ها انتظار دارم بدانند در گفت‌وگوها راجع به چه چيز حرف مي‌زنم - من اين را مي‌دانم، پس چرا بقيه اين را نمي‌دانند؟»
«بنا به گفته كوييني» با توجه به معيارهايش طولاني است - 242 صفحه - «يك اثر جذاب!» درباره رابطه عجيب دكتر جانسون با خانم تريل است، چنان كه از ديد كوييني، دختر تريل، روايت مي‌شود، ولي درباره رازهاي خانوادگي، وابستگي عاطفي و راز ازدواج نيز هست. فكر نوشتن اين رمان وقتي به سرش افتاد كه نامه‌يي از كوييني به او رسيد كه مي‌گفت او و خواهرش به اين نتيجه رسيده‌اند كه ريشه تمام آسيب‌هاي وارد بر آنها از جايي است كه نمي‌شود انتظارش را داشت چرا كه « مادرمان از پدرمان متنفر بود». حتي با توجه به معيارهاي بينبريج رماني با فضاي كاملا تيره، موشكافانه و پيچيده است. آيا اين همان رماني است كه در نهايت جايزه بوكر را از آن خود مي‌كند؟
كار بريل از اين نظر غيرعادي است كه در 60 سالگي در شكل‌هاي مختلفي از نوشتن ظاهر مي‌شود. رمان‌هاي اوليه‌اش به نظر اتوبيوگرافي مي‌آمدند با شخصيت اصلي زن، همچون بريل و در مكان‌هايي كه او مي‌شناخت مانند ليورپول و كمدن تاون زندگي مي‌كردند. ولي در ميانه دهه 80 حس كرد تمام گذشته‌اش را نوشته است، پس شروع به يافتن موضوع‌هاي جديد، بر پايه پژوهش‌هاي تاريخي، كرد. در دهه 90، كاملا ناگهاني، كتاب‌هاي «پسران روز تولد» (درباره اعزام اسكات به قطب جنوب)، «هر كس براي خودش» (تايتانيك)، «استاد جورجي» (شبه‌جزيره كريمه) بيرون داد. عقيده همه اين است كه اين رمان‌ها نسبت به آثار اوليه‌اش بهتر هستند - مطمئنا مخاطبان بيشتري دارند، جهاني‌تر هستند و براي خوانندگان مرد جذاب‌تر چرا كه قهرمانان مرد دارند. ناگهان از نويسنده انگليسي و گمنام بودن كه با دستمزد پايين پيش مي‌رفت، تبديل به كالايي پرسود براي ناشران شد، با شهرت جهاني و با توجه به معيارهاي متواضعانه‌اش، ثروتمند.
بنابراين چه اتفاقي افتاد؟ خب، پاسخ صريح اين است كه كالين هايكرافت مرد. او ناشري شريف با سبك و سياقي قديمي بود كه نشر داكورث را تاسيس كرد - همسرش آنا هايكرافت (با نام مستعار آليس توماس اليس) كمابيش بريل را كشف كرد. نشر داكورث در 1972 با او قرارداد بست و به مدت 25 سال او را نگه داشت. آنا ويراستار و مشوقش و كالين ناشر، مرشد و بتش بود. و همچنان سال‌ها از پي هم مي‌گذشتند - بريل هر يكي دو سال يك كتاب منتشر مي‌كرد، داكورث دستمزد ناچيزي مي‌پرداخت (بيشترين مبلغي كه آنها پرداخت كردند 2000 پوند بود، آن هم در 1990) و هرگز بيشتر از 3000 نسخه نبود. ريويوها هميشه خوب بودند؛ و فروش هميشه بد. خوشبختانه كتاب‌هايش در جلدهاي شميزي خوب فروش مي‌رفتند و چند تايي از آنها به فيلم در آمدند، براي همين از گرسنگي نمرد. داكورث و بريل از اين همكاري كاملا رضايت داشتند. گاهي اندرو هيوسون، مدير برنامه‌اش، مي‌كوشيد حق‌الزحمه بيشتري بپردازند، ولي بريل هميشه سفارش مي‌كرد به كالين زياد فشار نياورد، به خصوص در سال‌هاي آخر، زماني كه داشت ورشكست مي‌شد و مي‌مرد.
در اتاق نشيمن تابلويي از دكتر جانسون و كالين هايكرافت است كه دارد رويش كار مي‌كند. آگهي فوت هايكرافت، توي قاب، روي ديوار است. مي‌گويد هنوز به‌شدت دلتنگش مي‌شود: «به او علاقه زيادي داشتم. مربي و آموزگار بزرگي بود. ولي به شكل مضحكي مرگش باعث شد من چيزهاي بيشتري بنويسم. اگر كالين هنوز زنده بود نمي‌توانستم كتاب‌هاي تاريخي بنويسم، احساس مي‌كردم به قدر كافي نمي‌دانم. يا او مي‌گفت به اندازه كافي نمي‌دانم! بنابراين مرگش به نوعي آزادي من بود.» او مي‌گويد به خصوص زماني كه هايكرافت زنده بود نمي‌توانست راجع به دكتر جانسون بنويسد چون «كالين نسبت به دكتر جانسون معقولانه رفتار نمي‌كرد. حدود 26 سال براي شام و ناهار به داكورث مي‌رفتم و تقريبا مثل اين بود كه دكتر جانسون آنجا بود - او هميشه در گفت‌وگوها حضور داشت.»
عجيب است كه براي رسيدن به آزادي‌اش منتظر ماند تا ناشرش بميرد. آيا موافق است در هر حالت كه او را تحسين كند يا حتي كالين هايكرافت را دوست بدارد، او به عنوان ناشر وظايفش را درست انجام نداد؟ «خب، به لحاظ اقتصادي مي‌تواني اين حرف را بزني، ولي نه در زمينه‌هاي ديگر، كه عالي بود. چون براي تهيه پول ناچار بودم روزنامه‌نگاري كنم، فيلمنامه بنويسم و هر جور كار ديگري، كه پيش‌تر اگر فقط و فقط در خانه مي‌نشستم و رمان مي‌نوشتم هرگز قادر به انجام‌شان نبودم». تعريفي كاملن غيرمعمول از يك ناشر خوب! در چنين لحظه‌هايي است كه مي‌خواهم بريل را تكان داده و بگويم: «نمي‌تواني تا اين اندازه ساده باشي». ولي در واقع مي‌تواند؛ او تصميم گرفته است اين‌گونه باشد؛ او ترجيح مي‌دهد احمق باشد تا آدمي بدبين.
افرادي كه بريل را نمي‌شناسند او را خل يا عجيب و غريب مي‌دانند. مطمئنا اين‌گونه نيست - او دقيقا مي‌داند چه مي‌كند. افراد نامتعارف حقيقي به طور كامل نسبت به اثري كه بر ديگران مي‌گذارند ناآگاه هستند - بريل هنرپيشه‌يي است كه مخاطبانش را همچون كتاب مطالعه مي‌كند. ولي نكته مبهم اينجاست كه چرا او چشمان بازش را با رفتار فرشته‌گون مي‌بندد - تقريبا محال است كه از رفتار بچگانه دست بردارد و گفت‌وگوي منطقي داشته باشد. يادم مي‌آيد يك بار سعي كردم مباحثه‌يي بي‌عيب و نقص با او داشته باشم - مي‌گفت همه افراد بايد دروس طرز بيان را بگذرانند و من مخالفت مي‌كردم - ولي چنان وحشت زده شد كه ناچار شدم عقب‌نشيني كنم. انگار بهش گفته باشم: «بريل، ازت متنفرم. مي‌خواهم ناخن‌هايت را بكنم».
رفتار به ظاهر خل‌گونه‌اش، و خانه ظاهرا آشفته‌اش، تمام‌شان راه و روش او در برقراري آرامش است. او اعتقاد دارد درمانده به نظر رسيدن بهترين شكل دفاع است. بهتر است اشتباها شما را غيرعادي، احمق و بچه ببينند تا اينكه مورد حمله قرار بگيريد. او تحمل هيچ گونه جنگ و دعوايي را ندارد همه اينها ناشي از دوران كودكي‌اش در ليورپول است، كه در تمام رمان‌هاي اوليه‌اش و خصوصا خيلي واضح در «زندگي آرام» توصيف شده است - پدر و مادري ستيزه‌گر، درهاي كوبيده شده، سكوت غيردوستانه، ترس مدام از خشم پدرش يا آسيب مادرش، احساسي كه نياز دارد تا صلح را به هر قيمتي حفظ كند. مي‌تواند نگاه آميخته به ترس پدر و مادرش را به ياد آورد، آن زمان كه كودكي بود و به علت سرفه زياد او را پيش دكتر شيك‌پوشي در ليورپول بردند، دكتر پرسيد: «مطمئني كه ناراحتي بيشتري نداري؟ اين بچه تظاهر به بيماري مي‌كند؟» البته والدينش مخالفت كردند، ولي حق با دكتر بود - او تمام شب را سرفه كرد تا بتواند در خانه بماند و از مادرش در برابر عصبانيت‌هاي پدر محافظت كند. «پدرم هرگز برخورد فيزيكي نداشت، هرگز او را نزد، فقط اين صداهايي كه از پايين مي‌آمد...»
خانواده، در برابر غريبه‌ها محتاط، حالت دفاعي داشت. تا اندازه‌يي به اين خاطر كه در زندگي شكست خورده بودند - پدر بريل زماني كه با مادرش ازدواج كرد، كاسب موفقي بود ولي به زودي ورشكست شد. مي‌گويد قابل ملاحظه است كه سه تن از مهم‌ترين مردان زندگي‌اش - پدرش، همسرش و ناشرش - همگي ورشكست شدند، يا در مورد كالين هايكرافت به طور نسبي اتفاق افتاد. چه نشانه‌يي است؟ ولي سرانجام اعتراف مي‌كند: «خب. . . آنها كلاهبردار بودند. فريب مي‌دادند، نه؟» ولي او همدستشان است چون سادگي ظاهري‌اش تقريبا حقه‌بازها را دعوت مي‌كند - به نظر مي‌آيد مي‌خواهد فرياد بزند: «روي من سوار شويد!»
موردي ديگر، از بي‌شمار آسيب‌هاي دوران كودكي‌اش، ترس‌هايش بود. برادرش به قدري آسيب ديده بود كه در 18 سالگي اختلال عصبي داشت - آنها مي‌گفتند به خاطر فشار امتحانات بود، ولي خودش فكر مي‌كند از فشار خانه بود. وقتي بچه بود براي تحمل لودگي مي‌كرد؛ وقتي بالغ شد نوشتن را جايگزين كرد. معتقد است: « اگر نوشتن نبود، به طور كامل روان رنجور مي‌شدم. من فقط مي‌نوشتم تا از شر كارهاي پدر و مادرم خلاص شوم. به محض اينكه مي‌نوشتم، همه آن علايم از بين مي‌رفت - معالجه عجيبي بود».
بريل در 16 سالگي، زماني كه از مدرسه اخراج شد، از دست خانواده‌اش نجات يافت. مادرش شعري غيراخلاقي در جيبش پيدا كرد و بي‌‌اينكه به او بگويد به مدير مدرسه نشان داد؛ پدرش همه تلاش خود را كرد تا در «ليورپول پلي هاوس» برايش كار پيدا كند. مادرش هميشه مي‌خواست او بازيگر شود - او دروس طرز بيان داشت و نقش‌هاي كوچكي در «ساعت بچه‌ها» بازي كرد. فكر مي‌كرد مي‌تواند به نوعي همچون جودي دنچ باشد، ولي آن روزها هنرپيشه‌ها بيشتر دل‌شان مي‌خواست گريس كلي باشند. بازيگري او را به آن بالاها برد، به بازي در نقش رفيق كسي در «كورنيشن استريت» ولي خيلي زود زده شد. «ازدواج كردم، بچه‌دار شدم و هيچ چيز را هم از دست ندادم. خوشحالم كه آن زندگي را پشت سر گذاشتم.»
با اندوه مي‌گويد: «تمام آنچه مي‌خواستم اين بود كه زندگي مشترك شاد و فرزندان زيادي داشته باشم. نمي‌خواستم بنويسم يا در تئاتر يا در هر كار ديگري باشم. از اين خانواده‌هاي مدل قديمي حسابي مي‌خواستم - چيزي كه در دوران كودكي نداشتم - و حاضر بودم براي به دست آوردنش هر چيزي بپردازم.» او همسر اولش آستين ديويس را زماني كه در ليورپول پلي هاوس بود ملاقات كرد - ديويس دانشجوي هنر بود و آمده بود تا صحنه تئاتر را نقاشي كند. در 1953 ازدواج كردند و دو فرزند به نام‌هاي آرون و جوجو آوردند. ولي خيلي زود بعد از تولد جوجو متوجه خيانت آستين مي‌شود و او را از خانه بيرون مي‌كند. يك بار گفته بود: «اگر آرامشم را حفظ مي‌كردم و چشمانم را مي‌بستم، حالا مي‌توانستم زندگي مشترك شادي داشته باشم. ولي مي‌دانستم او واقعا دوستم ندارد. سال‌ها گذشت تا همه‌چيز تمام شود».
خوشبختانه آستين ديويس خوب پول در مي‌آورد و هميشه بريل و بچه‌ها را حمايت مالي مي‌كرد. در 1963 آنها را به لندن آورد و همين خانه فعلي‌اش در كمدن تاون را برايش خريد. سپس در 1967 با آلن شارپ، نويسنده ازدواج كرد و از او دختري به نام رودي آورد. «او را هم بي‌اندازه دوست مي‌داشتم - و از جهنم گذشتم». شارپ راجع به نخستين همسرش به بريل گفته بود ولي نه درباره همسر دومش و نه اين واقعيت كه در همان لحظه زن ديگري، همچون او، باردار است (اين داستان در رمان «ويليام دوست‌داشتني» آورده شد). او هنگام تولد رودي حاضر شد ولي بعد گفت به طبقه پايين مي‌رود تا كتاب را از توي ماشين بردارد و ديگر هرگز بازنگشت. آستين ديويس رودي را همچون فرزند خود تحت حمايت گرفت، در حالي كه آلن شارپ به امريكا رفت تا فيلمنامه‌نويس موفقي شود.
دفتر يادداشت‌هاي روزانه‌اش را نشانم مي‌دهد، لحظه‌هاي سخت امضا كردن كتاب، خوانش‌ها و جشنواره‌ها و... او در اين قبيل كارها هنرپيشه درجه يكي است. هيچ ناشري نمي‌تواند نويسنده‌يي مطيع‌تر و سر به راه‌تر از او بيابد. ولي اين روزها اعتراف مي‌كند زماني كه از خانه دور است خيلي خسته مي‌شود - او از گپ‌ زدن‌هاي يكنواخت متنفر است و هم از ميهمان‌نوازي‌هاي بد، زماني كه غريبه‌ها او را به شام دعوت مي‌كنند و اجازه نمي‌دهند سيگار بكشد.
چرا نمي‌تواند اعتراض كند؟ چرا نمي‌تواند «نه» بگويد؟ كوشيدم با او، خيلي جدي، حرف بزنم كه بايد محكم‌تر باشد. حالا او يك ديم است. «براي چه؟» «براي سرگرمي» «اوه، نمي‌توانم چنين كاري كنم، خيلي عجيب خواهد بود» «خب پس، براي اينكه مردم تو را به عنوان نويسنده جدي‌تر بگيرند» «ولي لين، هميشه ريويوهاي دوست داشتني راجع به آثارم مي‌نويسند. هميشه، آنها هميشه مي‌گويند آثارم كوتاهند و هميشه مي‌گويند كمي عجيب و غريبم، و كمي مستم - كمي مضحك است. ولي مهم نيست. تا زماني كه آدم مي‌تواند به نوشتن ادامه دهد مهم نيست ديگران چه مي‌گويند. چيزي كه ديگران، وقتي كه مي‌گويند عجيب و غريبم، نمي‌فهمند - و اين تنها زماني است كه زير فشار احساس گرما مي‌كنم - آن است كه انضباط بايد كاري انجام دهد و آن را به درستي انجام دهد - در روزهاي اول پرورش صحيح بچه‌ها اهميت داشت. چيزي كه نياز داري نظم و ترتيب فوق‌العاده است - هيچ چيز ارزش عجيب و غريب بودن را ندارد».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون