• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 3469 -
  • ۱۳۹۴ پنج شنبه ۲۹ بهمن

درباره «بي‌نامي» نوشته غلامرضا احمدخاني

داستان فرار

    ساره بهروزي/ داستان «بي‌نامي» داستان مدرني است كه داراي رفت‌وبرگشت‌هايي به گذشته و حال بوده و كلافگي راوي نشان از حقيقتي دارد كه در نهايت به فراموشي او منجر شده است.
اولين قدم راوي در ايجاد حال وهواي داستان قدم به دنياي ذهني پرمخاطره و جنجالي وي است. اين حال و هوا تا به انتها حاكم بر داستان است. راوي دايم مي‌كوشد صحت مطلبي را ثابت كند. درستي رفتاري كه براي خودش گنگ و فراموش‌شده است. او بارها و بارها يك صحنه را تعريف مي‌كند اما هر بار متفاوت از دفعه قبل است، ولي يك نقطه مشترك دارد؛ آن هم اين است كه چهار نفر همراه او جلوي چشمانش خودكشي كرده‌اند و اين زنده ماندن راوي جنجالي آفريده كه او بستري آسايشگاه شده است. هدف او درواقع دور شدن از دنياي بيداري است و در جست‌وجوي خواب و ساختن تصوير است. البته گاهي خواب‌هايي وابسته به آنچه كه ساخته را هم مي‌بيند. اين نشان مي‌دهد كه اين فراموشي را دوست ندارد و تلاش مي‌كند تا حافظه‌اش به‌درستي برگردد.
«دلم مي‌خواهد تنوعي در روزهايم به وجود بياورم، روزهاي يكنواختي كه معمولا در خواب سپري مي‌شوند. ص 8»
«چيزي به ياد نمي‌آورم. مثل اينكه حافظه‌ام ته كشيده است. به‌همين خاطر با تعجب مي‌پرسم: «من»؟ ص14.»
در نظريات فرويد به فراموشي انگيزشي اشاره مي‌شود؛ «عدم توانايي در به ياد آوردن وضعيت تهديدكننده شخص يا يك رويداد كه بيش از حد خطرناك است.» در اين شرايط فرد مي‌خواهد حوادثي را كه اضطراب به همراه دارند، كاهش دهد يا حتي ناديده بگيرد و باعث فراموشي مي‌شود.
راوي، اسير در آسايشگاه و در بند قرص‌هاي گوناگون است. پرداخت‌هاي ذهني او گاهي به خواننده حس باورپذيري مي‌دهد به طوري كه منطق روان‌پريشانه راوي را مي‌پذيرد تا به خواندن داستان ادامه دهد.
اينكه او به همراه چهار نفر ديگر عضو تيم شناسايي در زمان جنگ بوده و نبايد اسير دشمن مي‌شده است.
«يكي از انتهاي سالن مي‌پرسد؛ «پس چرا برگشتي؟ مگه نگفتي نيروهاي گشتي دشمن شما رو محاصره كرده بودن؟» «مانده‌ام چطور غيب شدن نيروهاي گشتي دشمن را براي‌شان توجيه كنم. مدتي مي‌گذرد.  مي‌گويم؛ «اون‌ها رفته بودن». ص 148.»
در حالي‌كه اول تعريف مي‌كند كه: «نيروهاي دشمن به اشتباه فكر مي‌كنند كه من هم‌رزمانم را كشته‌ام، به همين خاطر مثل اسراي جنگي با من رفتار نمي‌كنند.»
تناقض بين خواب‌ها و تصويرهاي بيداري‌اش نشان از وحشت بيش از حد است. به گفته فرويد: «از دلايل فراموشي، ميزان تاثير وقايع بر افراد است. وقتي شديدا وحشت‌زده يا نگران مي‌شويم نام كسي يا موقعيتي را فراموش مي‌كنيم.»
ذهن راوي به سرعت حركت مي‌كند و تصويرهاي مختلف با اجزايي متفاوت مي‌سازد. روي تخت بيمارستان دراز كشيده و مي‌خواهد گذشته را به ياد آورد. براي همين هم در خواب هم بيداري اتفاق را چند باره مي‌سازد ولي چون وي يك هويت از دست داده است، خودش هم به‌درستي نمي‌داند چه گذشته است و كدام‌يك از تصويرهايي كه داستانك مي‌كند درست است، او نامش را هم فراموش كرده است. در بخش مياني وي با كسي ملاقات مي‌كند كه دكتر جديد آسايشگاه است. راوي با ديدن اين دكتر خوشحال مي‌شود و روش درماني او را مي‌پذيرد؛ بازي در تئاتري كه خود وي اجرا كند. در اين بخش خواننده احساس ترحم و دلسوزي دارد. راوي همچنان مي‌كوشد كه نجات پيدا كند و به ياد مادرش مي‌افتد. ضمن اينكه به جز پرستارها و دكتر، او كسي از خانواده‌اش را ملاقات نكرده است.
مي‌پرسم: «حالا بايد تئاتر اجرا كنم؟» با هيجان مي‌گويد: «بد نيست براي يه بار هم شده اين روش رو امتحان كني. در ضمن توي پرونده‌ات نوشتن كه قبلا به نمايش علاقه داشته‌اي!»... به ياد مادرم مي‌افتم. او تنها كسي بود كه براي هر كاري تشويقم مي‌كرد و مدام به‌خاطر اين مساله با پدرم جروبحث مي‌كرد.
تئاتردرماني شيوه‌اي از گروه‌درماني است. دكتر مورنو به اثر اين درمان و تاثيرش به بازيگر و تماشاچي پي برده و اين روش را توجيه علمي مي‌كند زيرا بازيگر هيجان‌ها را با تكلم و حركات روي صحنه مي‌آورد و بعد از آن اثر كاهش‌دهنده هيجان و اضطراب را در خود احساس مي‌كند.
راوي در ديالوگ‌هاي تئاتر گذشته دورتري را هم به خاطر مي‌آورد و به‌نظر مي‌رسد. اينكه بايد بميرد چون اگر تسليم شود او را مي‌كشند و دقيقا او مقاومت مي‌كند كه زنده بماند  و براي همين است كه قبل از شليك از حال مي‌رود. اين زنده بودن او آنچنان دردناك است كه او خود را گاهي قاتل معرفي مي‌كند. اما در همان صحنه تئاتر با دختري كه دوستش داشته گفت‌وگو مي‌كند كه تا قبل از آن اشاره‌اي هم به او نكرده بود. پايان اين تئاتر را اگر كم شدن هيجان او فرض كنيم با همه آسيب‌هاي رواني كه ديده است، فرار مي‌كند. او نشاني منزل سكونتش را به ياد مي‌آورد و با واقعيت مرگ مادرش روبه‌رو مي‌شود و آسايشگاه را امن‌تر از خانه مي‌پندارد.
«ديگر دلم از فضاي مرده اين خانه مي‌گيرد، خانه‌اي كه ديگر بوي مادرم را نمي‌دهد. فكر كه مي‌كنم وقت آن رسيده است به اين ماجراجويي پايان بدهم. از پدرم مي‌خواهم با آسايشگاه تماس بگيرد.»
بعد از اين ماجرا وقايعي از مادر و كودكي در ذهنش نقش مي‌بندد. اما ذهن پرمخاطره راوي به اسارت و داستان‌هاي وابسته مثل آزادي توسط صليب سرخ آن هم براي اعتصاب غذا و بيمار شدن او به خواننده اطمينان مي‌دهد كه آسيب رواني او چنان جدي است كه تفاوت و مرز بين خيال و واقعيت در هم كوبيده شده است. اين آسيب‌ها به همراه فراموشي او و بي‌هويت شدنش است او را به فكر خودكشي مي‌اندازد.
از ديدگاهي ديگر او هر چه تلاش و كوشش كرده نتوانسته به مطالبات خود دست يابد براي همين است كه مي‌خواهد بميرد. او خود را يك فرد بي‌اراده مي‌بيند در اجتماعي كه از آن دور است.  فرويد نيز اعتقاد دارد؛ زماني كه فرد با اختلالات فردي و اجتماعي روبه‌رو مي‌شود. تمايل به كشته شدن كه از احساس گناه ناشي مي‌شود و تمايل به مردن كه ماحصل نااميدي است. عوامل بيروني و عوامل دروني تعيين‌كننده هستند به طوري كه بسياري در برابر مشكلات فردي و اجتماعي و نابساماني‌ها تحمل ندارند.
راوي در «بي‌نامي» با وجود درمان‌هاي آسايشگاه، همچنان در ذهن جنجالي دارد .

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون