بعضي چيزهايي كه فكر ميكنيم نيست، هست
سروش صحت
عقب تاكسي نشسته بودم و بيرون را نگاه ميكردم. مردي كه كنارم نشسته بود لبخندي زد و گفت: «هنوز هم سوار تاكسي ميشين؟» گفتم: «بله.» گفت: «ولي ديگه داستانهاي تاكسي را نمينويسين.» گفتم: «چرا هنوز مينويسم.» مرد گفت: «نه... من نديدم.» گفتم: »هر هفته پنجشنبهها تو روزنامه چاپ ميشه.» مرد گفت: «نه بابا... الان دو، سه سال است نمينويسين.» پرسيدم: «شما پنجشنبهها روزنامه را ميبينين؟» مرد گفت: «نه... خيلي وقته روزنامه نميخرم، همه خبرها تو سايتها هست ديگه.» گفتم: «براي همين فكر كردين من ديگه نمينويسم، ولي هنوز هر هفته مينويسم.» مرد گفت: «آفرين، پس اين بوده.» راننده گفت: «خيلي وقتها چيزهايي را كه خودمون نميبينيم فكر ميكنيم نيستن كه ما نميبينيم.» مرد گفت: «ببخشيد با من بودين؟» راننده گفت: «بله... من يه رفيقي دارم يه مدت از دستش ناراحت بودم، چون اصلا حال و احوالم را نميپرسيد... يه روز تو خيابون ديدمش بهش گفتم تو چه دوستي هستي كه سال به سال سراغي از ما نميگيري...» دوستم گفت: «مگه تو سراغ منو ميگيري... ديدم راس ميگه من خودم هم هيچ وقت حال اونو نپرسيدم.» مدتي سكوت شد. بعد مرد گفت: «خيلي جالب بود.»