اندر باب آدمشدن ما
درباره نمايش «بنيآدم» به كارگرداني «اميرعلينوايي»، تماشاخانه ارغنون
هاله ميرميري
در تمام زبانهاي زنده دنيا، پسوند «شدن» پس پشت بشريت، داراي غايتي است؛ اصلي اصيل است كه جزييات چه و چگونه «شدن» را به يكديگر پيوند داده و در فرآيندي انتزاعي قرار ميدهد. ميتوان به واژه «شدن» ساعتها خيره ماند و پرسشي درباب كيفيت و چگونگي اين «چه» شدن طرح كرد؛ ميتوان پرسيد كه كدامين مدلول، تهيترين دال موجود در زمانه ما، يعني «انسانيت» را پر ميكند؛ اين دال و سپس مفهومي كه به ميانجي آن تقههايي عظيم به جوامع انساني وارد ميشود و زير و روي آن را درهم ميشكند، چيست؟ با اين وجود، ساختن كليتي انتزاعي به نام انسانيت، بيتوجه به جزييات برسازنده آن و بيآنكه بدانيم در چه شرايطي انسانتر خواهيم شد، حاصلي در بر نخواهد داشت. «بنيآدم» اين كليت انتزاعي شعرگونه، همو كه اجزايش انسانهايي چون من و ماييم، تنها زماني به پيكرهاي واحد بدل ميشود، كه هر يك از اين اجزا در جايگاه خود مسووليتهاي خويش را به رسميت بشناسد؛ چه در غير اينصورت، كليتي به نام «بنيآدم» فاقد هرگونه معنا خواهد بود. انسانشدن و عضوي از بنيآدم بودن اما شرايط ميخواهد؛ چيزي از جنس آگاهي، بصيرت و چشمان گشوده نياز دارد. بايد نسبت به همنوع/ همسايهي/ ديگري حساس بود و در كنار وي تمام قد ايستاد. درست به مانند آنچه آگاهترين شخصيت نمايش «بنيآدم» اينروزها در تماشاخانه ارغنون بهروي صحنه انجام ميدهد؛ «اميرعلي نوايي» طراح و كارگردان اين نمايش، با بهروي صحنه آوردن آن نشان ميدهد كه كماكان ميتوان نسبت به كليتي به نام «انسانيت» و شرايط برساختهشدن آن حساس بود.
ايده اصلي « بنيآدم» به اين اعتبار، بازنمايي و بهاجرا درآوردن شرايطي است كه بيش از آنكه بخواهد معطوف به چگونه انسانشدن باشد، متوجه وضعيتهايي است كه انسانيت بهتمامي از دست ميرود. به عبارت ديگر، نمايش نقل مضموني شرايطي نيست كه در آن «انسانيت» محقق ميشود؛ درست برعكس. نوايي با خوانشي سلبي از موضوع انسانيت، سعي بر آن دارد كه از موقعيتهايي سخن بهميان بياورد كه ما را به ناانسانها بدل ميسازند. نقطه عطف و جايگاه اصلي وي براي به اجرا درآوردن اين ايده، جنگ بهمعناي خاص و عام است؛ جنگ در اين نمايش از يكسو آن مهتر دالي است كه قصد بازنمايي نفرت انسانها از يكديگر را دارد و از سويي ديگر، بازگوكننده شرايطي تخاصمجويانه كه جدال ميان انسانها با يكديگر در آن شرايط را نشانمان ميدهد. اين شرايط را اگر بنمايه نمايش بدانيم، آنوقت بايد بگوييم كه نوايي با مهارت زياد سعي ميكند تا با مفصلبندي برخي از مهمترين مولفهها چگونگي آن را توضيح دهد. عشقهاي از دسترفته، رسانهاي و مجازيشدن واقعيت، سياستزدودگي، مصرفگرايي و شكمبارگي، ارتباطات و كنشهاي ارتباطي مخدوش، جامعه نمايش، توهمات بازمانده از مخدرات و مسكنها، برخي از مولفههايي است كه كارگردان اثر با مفصلبندي آنها سعي دارد شرايط ناانسانشدن را بيان و به اجرا درآورد. وي با اتكا به مونولوگهاي محدود و البته فيگورهاي بدني قوي بازيگرانش، ايده از پايافتادن انسان عصر حاضر را به اجرا درميآورد. هرچند كه ممكن است بهنظر آيد اين ايده در وهله اول حرف تازهاي براي گفتن ندارد، نحوه پرداختن و بهاجرا درآوردن آن بهگونهاي است كه نظرها را بهخود جلب ميكند. بازيگران توانمند تئاتر فيزيكال نوايي تمام هم خود را بهكار ميگيرند تا ستيز اصلي نمايشنامه را به اجرا درآورند. اين ستيز اما حول چيست؟
«بنيآدم» به مثابه پيكرهاي واحد از انسانيت بر دو قطب اصلي بنا ميشود؛ خستگي و دلزدگي انسان عصر حاضر از ناانسان بودن و گرايش به سمت و سوي قسمي فلسفه شرقي كه بر « نور» و اشراقيت استوار است. در واقع، طراحي نور در اين نمايش بهگونهاي است كه بر چنين ادعايي صحه ميگذارد؛ نور در كليت صحنه يكدست سياه نمايش بنيآدم، در حكم ركني اساسي و شخصيتي عمل ميكند كه ناتواني تمامي شخصيتها را بهدوش كشيده و آنها را بهسمت و سويي ديگر- به مكاني كه بههر روي اينجا و در زمان حاضر نيست- هدايت ميكند. جنس اين هدايت اما پيامبرگونه و از جنس توصيههاي اخلاقگرايانه نيست. در واقع، پرتو نور در جايجاي اين نمايش به نشان بصيرت و قسمي آگاهي بازنمايي ميشود. نيز، خلق شخصيت آگاه (با بازي درخشان نيما حسينزاده) همو كه توان ديدن و بهدوشكشيدن بسياري از مسائل را دارد، به امتداد اين ايده ياري ميرساند. شخصيت آگاه در نمايش نوايي اما تافته جدابافته نيست؛ قباي خاكستري به مانند همگان به تن دارد و در ميان رانههاي كور و كر، اتمهاي منفرد جامعه انساني غوطه ميخورد. آنچه وي را نسبت به ساير شخصيتها متمايز ميكند، تنها و تنها « آگاهي» است؛ در كنار تودههاي بيشكل و بيصداي انساني، در مقابل هيولايي چون رسانه قرار ميگيرد و همپاي آنها خبرها را نشخوار ميكند. نافرجامبودن و شكست عشق از نفرت، ابتذال فردگرايي و منفردشدن، سياستزدودگي و سر باز زدن از اين ايده كه « شخصي سياسي است» را ميبيند و گاهي در ميان تمام اين زد وخوردهاي فرهنگي حضور دارد؛ منتها به شكلي متفاوت. شخصيت آگاه نمايش نوايي، تنها از آن رو كه يكبار با ترس آگاهي مواجه شده است، توان تحمل و بهدوشكشيدن چنين محنتهايي را داراست و از اينرو است كه سعي ميكند ديگران را به پذيرش اين راه فرا بخواند. به اين اعتبار و با اندكي اغماض ميتوان گفت كه ستيز اصلي نمايش بر پايه تقابل ميان « آگاهي» و «ناآگاهي» شكل ميگيرد. آگاهي بهمثابه طريقه و فرآيندي كه راه برگشت از آن وجود ندارد و ناآگاهي معطوف به وضعيتي كه در آن افراد در برابر ناملايمات مقاومت نشان نداده و در راستاي تغيير خود گامي برنميدارند. مديوم نوايي براي به اجرا در آوردن چنين وضعيتي، « بدنها» است. در سراسر نمايش ما شاهد فيگورهاي ملتهب، پرتنش و آشفتهاي هستيم كه به وضعيت موجود عادت كرده و خشك و كرخت در گوشهاي به چشم ميخورند. افسوس و هيهات گفتن- قرار بود قرن ما قرن بهتري باشد- طريقه اصلي چنين شخصيتهايي است؛ آنها ناآگاهي و ناانسانبودن را برگزيدهاند. انفعال كارشان است و به هيچ امر تازهاي روي خوش نشان نميدهند.
نوايي در اين نمايش و با مفصلبندي مولفههايي پيشين سعي بر آن دارد تا به نوعي شرايط شكلگيري «آدميت/ بنيآدم بودن» را به اجرا درآورد. به اين اعتبار، ما تنها هنگامي ميتوانيم به كليتي چون بنيآدم نزديك شويم كه خود را به كناري بگذاريم. آنچه در اين ميان حايز اهميت است، آگاهشدن و دوستداشتن «ديگري» هماندازه با دوستداشتن سلف/ خويشتن خويش است. بنيآدم از اين حيث قابل توجه و اثري ماندگار در ذهن است.