حرف مهم...
سروش صحت
جلوي تاكسي نشسته بودم، راننده نگاهي به من كرد و بعد لبخند زد. گفتم: «ببخشيد، به من خنديديد؟» راننده گفت: «بله.» گفتم: «چرا؟» گفت: «براي اينكه از الان ميدونم فردا تو روزنامه چي ميخواي بنويسي.» گفتم: «چي ميخوام بنويسم؟» راننده گفت: «مينويسي، امروز آخرين پنجشنبه ساله و در آستانه سال جديد هستيم... چه زود يك سال ديگر هم گذشت و از الان براي سال آيندهمون برنامهريزي كنيم و از اين حرفها.» گفتم: «اتفاقا كاملا اشتباه حدس زديد، اصلا نميخواستم اين چيزها را بنويسم.» ولي دلخور شدم چون دقيقا ميخواستم همين چيزها را بنويسم. راننده گفت: «جان من ميخواستي همين حرفهاي تكراري را بنويسي؟» گفتم: «راستش چرا.» راننده گفت: «سال ديگه هم باز ميخواي اين ستون را بنويسي؟» گفتم: «نميدونم... شايد.» گفت: «اگه خواستي بنويسي، سعي كن يه جور جديدي باشه.» گفتم: «آخه بلد نيستم، نميشه.» راننده گفت: «سعي خودت را بكن.» چيزي نگفتم. راننده گفت: «كاش سال جديد يه جور جديدي به دور و برمون نگاه كنيم و دوباره از اول همه چيز را ببينيم... يه جور ديگه... يه جور بهتر.» گفتم: «بله، كاش.» راننده گفت: «كاش يه ذره هم اشتباههاي بقيه رو ببخشيم.» گفتم: «ديدين خودتون حرف تكراري زديد.» راننده خنديد و گفت: «آخه حرف مهمي بود.» گفتم: «بله مهم بود. من براي ستون فردا همين حرفامون را مينويسم. تهش هم مينويسم عيدتون مبارك.» راننده گفت: «جون به جونت كنن نگاهت كليشهايه.» گفتم: «آخه عيدتون مبارك هم حرف مهميه.» راننده گفت: «بله خيلي.» و اين بار هر دو خنديديم... عيدتان مبارك