• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۱ شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3149 -
  • ۱۳۹۳ چهارشنبه ۱۷ دي

انتشار مقاله منتشر نشده «سپانلو» پس از 25 سال درباره «تختي»

آخرين جهان پهلوان

محمدعلي سپانلو، شاعر و منتقد ادبي در سال 1368 يادداشتي درباره غلامرضا تختي، كشتي‌گير نامدار ايراني، نوشت و براي نشر نقره به مديريت محمدرضا اصلاني و سودابه فضائلي فرستاد. نقره در آتش سوخت و نشر منحل شد و يادداشت سپانلو هرگز منتشر نشد تا امروز كه بعد از 25 سال در كتاب «جهان پهلوان» به گردآوري آرش تنهايي آمده است.

 كمي بعد از المپيك ملبورن، به سال 1956 كه در آن تختي نخستين مدال طلاي المپيك خود را براي ايران به دست آورد، يك مسابقه دوجانبه كشتي ميان ايران و شوروي در تهران انجام شد. در استاديوم ثرياي آن روزگار، ورزشگاه كوچك بدون سقف، در هواي سرد تختي برابر آلبول، پديده تازه روس‌ها قرار گرفت. گارد تختي باز بود، برخلاف معمول زياد به جلو خم نمي‌شد، حتي پاي راستش را كمي پيش مي‌گذاشت كه هدف خوبي براي زيرگيري بود، اما تختي به خاطر قدرت «لنگ‌كاري» خود مي‌دانست كه هيچ‌كس در جهان جرات ندارد به پاي راست او حمله برد. چند ثانيه بعد تختي خود حمله كرد، «يك ‌خم» را از بالاي ران حريف گرفت و با قامت صاف او را از جا كند، به روي سينه كشيد و چرخاند و خاكش كرد.
از آن به بعد را ما جوجه‌ كشتي‌گيران پانزده - شانزده‌ ساله آن روزگار مي‌دانستيم: تختي «كنده يك ‌چاك» خواهد كشيد، «سگك» خواهد نشست، ركاب خواهد زد، كت راست حريف را خواهد كشيد و او «نيم‌تيغ» مي‌شود، سپس نوبت كت چپ و «پل‌شكن» است و چند ثانيه بعد پشت حريف به خاك خواهد رسيد. اما يك چيز عجيب رخ داد: براي نخستين بار كشتي‌گير در مقابل سگك تختي مقاومت كرد و نيم‌تيغ نشد. گرچه مسابقه را با امتياز باخت، اما اتفاق نادري رخ داده بود. آلبول را فقط عليه تختي ساخته بودند و او در بازي‌هاي جهاني به جايي نمي‌رسيد. اندكي بعد روس‌ها ترجيح دادند كولايف را به جاي آلبول بياورند، كه گرچه مغلوب مي‌شد، ولي دست‌كم دومي جهان را به دست مي‌آورد.  و ما تختي را نگاه مي‌كرديم، سال‌ها و سال‌ها، از تمرين با عباس زندي در سالن مدرسه دارالفنون تا مسابقه در حياط مدرسه روي تشك‌هاي چهارگوش و كهنه كه حاشيه آن آسفالت خشك و خطرناك بود، از باشگاه محله خاني‌آباد تا كشتي‌هاي فراموش‌نشدني در سالن سرپوشيده خيابان ورزش و ميدان‌هاي جهاني و كسب مدال‌هاي طلاي قهرماني جهان در تهران (1957)، منچستر (1961)، يوكوهاما (1964) و...  اما در اين اثنا تختي در مبارزه ديگري هم درگير شده بود يا شايد بهتر باشد بگوييم مبارزه ديگري عليه تختي درگرفته‌ بود. به سال 1340، ظهور قهرمان آرام و كم‌حرف در تشكيلات جبهه ملي، معارضه‌يي آشكار با دستگاه حكومت به شمار مي‌رفت. دستگاهي كه به سنت دولت‌هاي ايران عادت كرده بود ورزشكاران را مرهون و تقريباً چاكر خويش بداند. تا وقتي در گوشه ‌كنار هستي و ناشناس‌مانده‌يي كسي كاري به كارت ندارد، حتي اگر غُر بزني و مخالف‌خواني كني، ولي آنگاه كه قهرمان نامدار جهان و محبوب توده مردمي و حاضر نيستي موفقيت‌هاي خود را مديون الطاف بزرگان قوم بداني، يعني باج به حكومت ندهي و آن را نستايي، ديگر مدعي هستي؛ مدعي خطرناكي كه مي‌تواند همچون يك الگو بر جوانان اثر نهد و اينك ورزشكاري نه به رسم روزگار بلكه به شيوه‌يي بسيار كهن حامي محله‌هاي شهر و مردم بي‌پناه مي‌شد و نيروي خود را در خدمت عدالت قرار مي‌داد. شهر تهران چنين احساسي داشت. در حوالي دهه 40 زلزله سختي در بويين‌زهرا روي داد. تختي داوطلب جمع‌آوري كمك‌هاي مردمي شد. مردم آنچنان به نداي پهلوان حامي خويش پاسخ دادند كه كمك‌ها و تبليغات دولت نمودي نكرد.  اينك براي پهلوان نوبت امتحان رسيد. عطا بهمنش، مفسر بي‌نظير ورزش، در راديو از تختي پرسيد: «براي مردمي كه دوستت دارند چه پيغامي داري؟» او به جاي آنكه در مقدمه سخنش از ترقيات كشور و رهنمودهاي شاه حرف بزند فقط پاسخ داد: «من به مردم تعظيم مي‌كنم.» مدتي بعد، در سالن سرپوشيده خيابان ورزش، يك روز، در حضور يكي از شاهپور‌ها مسابقه بود. تختي وارد شد و مردم كه انگار صاحب مجلس اوست بپا خاستند و برايش هورا كشيدند. تختي، آرام و سربه‌زير، بي‌آنكه قهرمان‌بازي دربياورد، به راستي رو به مردم تعظيم كرد. آن مقام جايگاه‌نشين ديد كه تختي به چه كسي احترام مي‌گذارد. هرچه بيشتر حكومت، او را مي‌راند، تنگ‌تر در آغوش مردم جاي مي‌گرفت. او ديگر نه متعلق به محله‌يي يا شهري، بلكه پهلوان يك ملت شده بود. ما جوانان آن روزگار نمي‌دانستيم چرا او را جور ديگري دوست مي‌داريم. با آنكه كشتي حبيبي از او تماشايي‌تر بود و بعد‌ها موحد فني‌تر كار مي‌كرد، اما تختي جوهر كمياب و تخمين‌ناپذيري بود، چيزي نرم، اما رخنه‌ناپذير كه چون از چهارگوش تشك‌هاي مندرس كشتي آن زمان به عرصه گسترده اجتماع مي‌رسيد، بالا‌تر از المپيك‌ها و مدال‌ها و بيرون از جدول ارزش‌هاي روز قرار مي‌گرفت. افسانه رستم و پورياي ولي و فتيان قديم را زنده مي‌كرد. تركيبي از معصوميت و قدرت بود كه در چشم ملت مي‌نشست، معصوميتي كه بر قدرت حاكم است، قدرتي نيالوده و آرماني كه هنوز در چهره كودكانه و چشم ‌پاك اين مرد زندگي مي‌كند.  و حكومت كمر به حذف او مي‌بست: براي كسي كه در مسابقات داخلي حتي از او يك خاك بگيرد مخفيانه جايزه مي‌گذاشتند و در خارج از كشور، در جنگ اعصابي كه همپاي گذشت زمان و فرسودگي جسم عليه او به ‌راه مي‌انداختند، هرگاه باخت، برخي از ورزش روز، آشكارا جشن گرفتند. پهلوان ديگر جوان نبود، اما ملت او را جوان و زنده نگه مي‌داشت. آيا لازم است بگويم كه سرگذشت اين مرد نيازي به قهرمان‌بازي ندارد؟ كه معلوم نيست (و چه اهميتي دارد؟) كه او را كشته باشند كه مردم اسطوره او را ساختند و اسطوره، كشتني نيست.
تمام مقالاتي كه بر پايه قتل تختي نوشته شده دستخوش احساسات هستند. آنها ندانستند كه مهم زندگي او بود، نه مرگش، كه او در زندگي‌اش شهادتي بزرگ را مردانه پذيرفته بود پس چه تعجب كه پهلوان در زندگي عادي شكست بخورد؟ آخر اسطوره كه نمي‌تواند ازدواج كند. شايد نقطه ضعف رستم نيز از همين‌گونه بود. آري زندگي ساده تختي نيازي به اين خاصه‌خرجي‌ها ندارد (گرچه تكرار‌ همان زندگي ساده بسيار مشكل است)، حتي نيازي به اينكه نامش را بر استاديوم بگذارند، ندارد. اما بهتر است آرمان پهلواني و اخلاق انساني او را كه بي‌ادعا و آرام براي ملت و سرزمينش زحمت مي‌كشيد در نگاه نسل جوان تعالي دهند كه وجود تختي به خودي‌ خود و بدون هيچ ارتباطي با دولت‌ها ثابت مي‌كند كه ملت ايران وجود دارد، كليتي است با آرمان‌ها و اخلاق و ارزش‌هاي ويژه.  نگاه صاف و مهربان اين مرد مقدس بر ما دوخته و چهره او، كه در خاطره ملي جوان و خندان باقي‌مانده، در شمار جاودان‌ها و ايزدان اين سرزمين مقدس بر صخره‌هاي سنگي ما حك شده است.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون