مورچه
سروش صحت
دو طرف اتوبان بسته بود. كيپ كيپ. ماشينها تكان نميخوردند. اعصابم خرد شده بود. هم اعصاب من، هم زن ميانسالي كه جلو نشسته بود، هم آقايي كه دائم با موبايلش اساماس ميداد و عقب تاكسي كنار من بود. زن گفت: «چه ترافيكي»، راننده گفت: «من نميدونم اين همه آدم تو خيابون چي كار ميكنن؟» مرد گفت: «ميرن سر كار»، راننده گفت: «آدم صبح ميره سر كار، غروب برميگرده ولي ما كه ميبينيم همهاش خيابونها پر از آدمه. صبح پره، پيش از ظهر پره، ساعت 2 بعدازظهر پره، عصر پره، دم غروب پره، شب پره، نصف شب پره... اصلا مردم انگار همش تو خيابونن»
دوباره سكوت شد، بعد راننده گفت: «دائم همه اينوريها ميرن اونور، اونوريها ميان اينور، بعد اينهايي كه اومدن اينور برميگردن ميرن اونور، اونهايي كه رفتن اونور برميگردن ميان اينور» مرد خنديد و گفت: «چه بامزه»، زن گفت: «آدم ياد مورچهها ميافته»، راننده گفت: «من وقتي بچه بودم چقدر مورچه كشتم... ذرهبين را جلوي نور ميگرفتم، باهاش مورچه كباب ميكردم» همه به راننده نگاه كرديم و ديگر هيچ كدام حرفي نزديم. چقدر خيابان شلوغ بود. نور خورشيد روي دستم افتاده بود.