چرا ما فيلسوف معاصر نداريم؟
محسن آزموده
وضع و اوضاع فلسفه و فلسفهورزي در ايران چندان مساعد نيست، اين معضل بهرغم آن است كه همه ساله دهها عنوان كتاب فلسفي در ايران به صورت تاليفي و ترجمهاي نشر و بازنشر ميشود و همچنان يكي از پرمخاطبترين حوزههاي علوم انساني در ميان ايرانيان علاقهمند به اين علوم فلسفه است. گفته ميشود فلسفه سنتي ما از زمان افول مكتب اصفهان در پايان عصر صفويه ديگر شاهد نوآوري عمدهاي نبوده و چهرههاي انگشتشماري چون حاجملاهادي سبزواري، حكيم جلوه، علامه طباطبايي و سيدجلالالدين آشتياني را بايد تكستارههاي درخشاني در نظر آورد كه به رغم نوآوريها و انديشههاي تابناكشان همچنان در مسيرهاي پاكوفته گذشتگان گام برميدارند، يعني در همان راههاي آشناي حكمت مشاء و اشراق و متعاليه كه چهرههاي شاخصش عبارتند از: فارابي، ابنسينا، خواجهنصير، شيخ اشراق، ميرداماد و ملاصدرا. تازه آنچه آمد به فلسفه قديم اختصاص دارد، يعني فلسفهاي كه مباني و بنيادهايش هنوز بر پاشنه فلسفه پيشامدرن ميچرخد وگرنه در حوزه فلسفه جديد كه از قرون پانزدهم و شانزدهم ميلادي به تدريج در غرب شكل گرفت و پرورش يافت و تا به امروز در عرصه فلسفه و فلسفهورزي جهان با گرايشها و مكاتب و جريانهاي مختلف تركتازي ميكند، بعيد است بتوان از فيلسوفي ايراني نام برد. به همان سياق كه دكارت، لاك، اسپينوزا، باركلي، هيوم، كانت، هگل، مارك، نيچه، ويتگنشتاين، هايدگر و... را فيلسوف ميخوانيم. اما علت اين فقدان فيلسوف در ايران معاصر چيست؟ آشنايان به مباحث فلسفي ميدانند كه پاسخ همين سوال كوچك يكي از اصليترين دغدغههاي روشنفكري و تفكر معاصر ايران بوده و هست. اينكه چرا انديشه فلسفي ما با اين فروبستگي و انسداد مواجه است. طبيعي است كه پاسخ اين پرسش را از يك يادداشت لاغر و نحيف نميتوان انتظار داشت اما در همين نوشته كوتاه ميتوان دستكم به يكي از مهمترين دلايل آن پرداخت: مساله آموزش فلسفه در ايران. آموزش فلسفه در ايران از سويي در تداوم روشهاي كهن و سنتي آموزش حكمت در مدارس و حوزههاي قديم نيست و اساسا خود را در گسست از آن تعريف ميكند و از سوي ديگر نيز به بنيادهاي آموزشي فلسفه جديد توجه ندارد. آنها كه در ايران آموزش رسمي فلسفه را در دانشگاهها تجربه كردهاند ميدانند كه در كلاسهاي خشك و رسمي دانشگاهها اساسيترين دستمايه براي فلسفهورزي يعني انديشيدن و تفكر آموخته نميشود. فراتر از آن اساسا به دانشآموز يا دانشجو مجال فكر كردن و سوال كردن داده نميشود و هرگونه اظهارنظر او در گام نخست با تحقير سركوب ميشود.
دانشجوي فلسفه از همان سال نخست تا پايان دوره كارشناسي يك دوره تاريخ فلسفه را ميخواند و طي آن در هر ترم به صورتي كاملا سطحي و گذرا با انديشههاي يك فيلسوف بزرگ از سقراط و افلاطون گرفته تا اسپينوزا، كانت و هگل آشنا ميشود و آموزههاي ايشان را حفظ ميكند بدون اينكه درگير متون اصلي اين فيلسوفان شود، بدون اينكه روش انديشيدن را بياموزد و جسارت پرسيدن را بيابد، بدون اينكه از «منقال» (چه كسي ميگويد) درگذرد و با «ماقال» (آنچه ميگويد) درگير شود و بدون اينكه اصلا از او خواسته شود كه نظرش را بدون ملاحظه نسبت به انديشههاي فيلسوفان بيان كند. سهل است كه حتي دانشجو در برابر استادانش هم جرات عرض اندام ندارد چه برسد به فلاسفهاي كه نام هر يكيشان براي تحقير هر دانشجوي تازهواردي كفايت ميكند. روشن است كه وقتي دانشجو نتواند بينديشد و اصولا جسارت فكر كردن و طرح پرسش و ابراز عقيده را نداشته باشد كارش به شرح و توضيح و ترجمه آنچه ديگران نوشته و گفتهاند خلاصه ميشود و نتيجه آن تكرار مكررات است. اينچنين است كه انديشهاي نو در سپهر جهان جديد خلق نميشود و فيلسوفي معاصر كه به مسائل زندگي انسان جديد از منظري نو و با مفاهيمي تازه نگاه كند، به منصه ظهور نميرسد.