ايستاده با كتاب
ديبا داودي
بايد همه كارهايمان را انجام داده باشيم. شام را مفصل خورده باشيم. سريالها را به نوبت ديده باشيم و دستمان از اسكرول كردن در فضاي مجازي خالي باشد، سرمان درد نكند، ذهنمان حوالي ماتم سير نكند و زمين و زمان دوستي كنند تا شايد كتاب بخوانيم. و شايد و البته شايد.
پاريس، اين شهر تا هميشه پيوند خورده با هنر اما بيبهانه با قصه زنده است. تكرارشوندهترين لحظههاي مترو، زنان، مردان و نوجواناني هستند كه ميخوانند. ايستاده و نشسته، فرقي نميكند. با كولهاي بر پشت، چمداني در دست يا كودكي در كنار. ساده يا آلامد. آنها ميخوانند و با خواندن نفس ميكشند. شهرشان تا هميشه بوي عاشقي ميدهد. شايد چون چشمشان لابهلاي سطور كتابها، چيزي وراي روزمرهها را جستوجو ميكند، ميشود شوق زندگي را در گوشه و كنار ساختمانها، باغها و پلها پيدا كرد. كنار بنرهاي تبليغاتي ادوكلن و ساعت و شكلات حتما و حتما تبليغ كتابهاي تازه به چاپ رسيده هم هست. چشم مخاطب آنقدر كتاب بر در و ديوار شهر ميبيند كه اگر بخواهد هم خواندنش را از خاطر نميبرد.
نيمكتهاي باغ توئيلري اگر ميزبان زوجهايي هستند كه به گوش هم قصه ناگفتههاي آفتاب و سايه را زمزمه ميكنند، ميزبان كساني هم هستند لميده بر نيمكتهاي سبز سطور نوشتهها را سير ميكنند. اينكه پاريس، نامش با سينما، كتاب و موسيقي و هر آنچه ردي از هنر دارد پيوسته در تعامل است بيگمان از جان و ضمير شهرونداني ميآيد كه ميدانند بيبهانه بايد خواند.
اگر روزي، جايي ادعا شد بيشترين ميزان مطالعه در اماكن عمومي شهري در پاريس رقم ميخورد جاي چندان تعجب نيست. زيرا هرگردشگر به اين مقصد ميتواند گواهي دهد همانقدري كه بلنداي برج ايفل و آرامش رود سن و نورهاي خيرهكننده شانزه ليزه را در ذهن ثبت كرده است كه كتاب به دستهاي در مترو و خيابان را.