• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3670 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۲۰ آبان

كاش واژه‌ها از غم سنگين نشوند

ساره بهروزي

 

 صداي قار قار كلاغ‌ها را مي‌شنود. به آرامي چشمش را باز و بسته مي‌كند. با سختي مي‌نشيند. نفس‌هاي عميقش طولاني‌اند، مدل آدم‌هايي كه ناراحتي تنفسي دارند. همه بدنش درد مي‌كند، بعضي قسمت‌ها احساس درد بيشتري همراه با سوزش دارد. به خصوص پهلوي راستش. نگاهي به ميز كناري مي‌كند. دوجلد قرآن و يك ليوان نيمه پر آب روي ميز
است.
يادش نمي‌آيد كه ديشب قرآن خوانده باشد. خوب دقت مي‌كند. قرآن جلد سبز، كهنه است. اما يادش نمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آيد براي چه كسي بوده يا دست چه كسي مي‌ديده! ولي آشناست. بازش مي‌كند. هيچ كدام از ورق‌ها از جلد جدا شده‌اند. يك ورق برمي‌دارد. لبه كاغذش پاره شده، كلمات كمرنگند. انگار چند قطره آب هم رويش ريخته‌اند. قرآن جلد آبي نو و تميز است، اما ناآشنا. وقتي تلاش مي‌كند پاهاي چوب‌شده‌اش را از تخت زمين بگذارد، تعجب مي‌كند كه اينقدر لاغر شده‌ آن هم يك شبه.
از تخت پايين مي‌آيد چندتا گاز استريل از زير لباس نازكش به زمين مي‌افتد. از پهلوي راستش خون تازه و چرك زرد با هم از سوراخ زخم بيرون مي‌زند. يادش نمي‌آيد كي اين زخم را برداشته و نفهميده. خون از زخم كمر و ران و بازويش هم چكه مي‌كند.
اتاقش سفيد است، هميشه سفيد بوده. همه‌چيز مثل ديروز است. فقط يادش مي‌آيد كه ديشب وقتي مي‌خوابيد اول تابستان سال 84 بود. با صداي قارقار كلاغ‌ها، نگاهش را به پنجره مي‌اندازد مي‌خواهد فرياد بزند اما رمقي ندارد. آهسته مي‌گويد «يك‌شبه از تابستان رسيديم به برف زمستاني؟ چرا هيچ صدايي نيست؟! ديشب همه بودند!» خون از زخم‌هايش چكه مي‌كند و روي زمين مي‌ريزد. آهسته قدم بر‌مي‌دارد. نزديك آينه كوچكي كه به ديوار اتاقش هست، مي‌رود. ديوار پشت آينه‌اش ترك خورده و آينه شكم به جلو داده.
گردنبند مرواريدي كه آويزان آينه بود، حالا نخي رنگي و رو رفته بدون مرواريد است. ديدن دو خط عميقي كه از كنار لبش آويزان است و خطوط ريز ديگر روي صورتش وحشتي در دلش مي‌‌اندازد. موهايش را دست مي‌كشد، يكدست سفيدند. بغض مي‌كند. يادش مي‌آيد ديشب كه داخل حمام موهايش را مي‌شست، آنها يكدست سياه بودند. لپ‌اش را زير انگشتانش مي‌پيچد تا باوركند كه بيدار است.
صدايي تو سرش مي‌چرخد. آشناست و نامفهوم. به تخت نگاه مي‌كند. لكه‌هاي نارنجي و قرمز زيادي روي ملحفه پخش ‌است. بوي بتادين را مي‌شناسد. پاهايش سست مي‌شوند. خودش را به كنار تخت مي‌رساند. استخوان‌هاي دست و پايش بد جوري از زير پوست بيرون زده‌اند. بيشتر مي‌ترسد. به صداي آشناي ذهنش فكر مي‌كند. صدايي حرف‌مي‌زند. طاقت بي..يار طاقت بيار: لرز به تنش مي‌رسد. مي‌گويد چرا هيچ‌كس خانه نيست و مي‌زند به گريه.
كاش واژه‌ها از غم سنگين نشوند تا بگويم كه از ديشب، تابستاني كه خوابيده، تا امروز برفي، 10 سال فاصله هست. در اين فاصله‌ تنها زخم‌هاي بي‌شمار بدنش گواهي خوابيدن‌ هستند.
لخته خوني كه 10 سال از سرش تكان نخورد تا بيدار شود. حق‌دارد كه صداي آشنا بشنود. صدايي كه هر روز بالاي سرش گفت كه طاقت بيار و زنده بمان. نمي‌دانم طاقت دارد بفهمد، صاحب صدا و ديگراني كه داشت، ديروز در حادثه‌اي مرده‌اند و در همين لحظه‌ها خاك‌
مي‌شوند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون