آدمهای چارباغ- نمره 17
عادله دواچی- هتل جهان 2
Positive
نرسیده به هتل ایستاد و دور و برش را نگاه کرد کسی نبود، نشست، کسی در خیابان نبود، راحت و بیخیال کفشهاش را پاک کرد و بعد راه که افتاد به خودش گفت: الای به امید تو. تو که دیروز درموندم نذاشتی. و به مدرسه روبهرو سلام کرد و گفت: یا هُدل. آقا مهدی گفت: عادله دواچی، هتل. اینجا نیمیگن: هدل. زبوندا برگردون. بذار زیر دندونای بالا. حالا بوگو: هتل. تا عصر عادله یا اتاق 12 بود یا اتاق 9 یا دله به دست و کهنه روی راپلهها و از این اتاق ملافه به اون اتاق رو بالشتی. یاد گرفت هر اتاقی که میرفت بگوید: سلام با اجازه. و پردهها را کیپ کند. کیپ که میکرد چارباغ را میدید. هیچوقت چارباغ را از بالا تماشا نکرده بود. اینجا خیلی بالا بود. نوک درختان، چنارهایی که سردشان بود، آبی آسمان که نزدیکتر بود. سرش را چسباند به پنجرههایی که بزرگتر از خانههای اعیانیای بود که تا به حال رفته بود. پنجرههای بزرگ و عالیقاپو را دید. به خودش گفت: خودشسا! خودشسا! نزدیک آسمون خُبسا. پردهها را که کیپ میکرد میگفت: آفرین، کُرکُرس. کُرکُر. پلهها را که کهنه میکشید از کنارش پاهایی رد شدند که دامن بلند پوشیده بودند. فرنگی بودند و برگشتند به عادله خندهای مهربان کردند. نمیفهمید کِی است. آقا مهدی میآمد و اُرد میداد و میرفت. راهپلهها. اتاقها و هتل، گرم بود. عادله دواچی تا صدای اذان ظهر ننشست تا صدایش کردند برای ناهار. آشپزخانه با جهانگیرخان بود. صبح به او وسایل صبحانه میز 2 را داده بود تا روی میز رستوران بگذارد. گذاشت. اما مانده بود با این وسیله چینی که اندازه لیوان نبود. پایه داشت. استکان نبود. جام نبود. سوراخی بود یک بند انگشت که به یک پایه میرسید، سفید، چینی ، با گلهای آبی کمرنگ. پرحیا پرسید: آبخوریِس؟
وقتی جهانگیرخان صبحانه میز 2 را آورد عادله دواچی دید که مسافر خارجی قاشق را توی کاسه برد و تخممرغی که از آن بخار بلند میشد آرام غلتاند توی همان چینی که اسم نداشت. از تخممرغ بخار بلند میشد. با خودش خندید و گفت: تخمدونِس. تخمدونِس و سرمست شد. مسافر با چاقو زد به تخممرغ کلاه تخممرغ برداشته شد و با قاشق زرده را بیرون کشید. نمک زد و برد سمت دهان. خوشش شد. چه وسیله جالبی بود. بعد جهانگیرخان وقتی عادله میز را جمع کرده بود و برده بود آشپزخانه، نه مطبخ، گفته بود جا تخممرغی. عادله خندیده بود و گفته بود اینجا کومسرا نیس و زبانش را برده بود پشت دندانهای بالا و هُدل هتل هتل کرده بود و جهانگیرخان هم به او آفرین گفته بود و گفته بود لباسهای هتل عادله دواچی را درست و حسابی خدمه فرنگی کرده و یک کاسه عدسی به او داده بود و یاد داده بود صبحها که نان میآورند چطور آنها را برش بدهد و گرم کند. عادله دواچی وقتی عدسی میخورد فکر میکرد به آن اتاقهایی که پرده خوشبافت کُرکُر داشت و نقش ترمه. چرا بقیه هتلها پشت دری داشتند؟ چه عدسی خوشمزهای بود. خندید. یاد جا تخممرغیها افتاده بود که حالا به ردیف جهانگیرخان آنها را روی تخته گذاشته بود. سفید. چینی. با گلهای آبی کمرنگ دنبال هم.
Negative
خسته و کوفته از هتل بیرون آمد تا دروازه دولت که رفت کسی نشناختش. یعنی به همین زودی فراموشش کرده بودند که او عادله دواچی است؟ غمگین شد. دلش گرفت. به خودش گفت فرقی نکردهس. اونموقع دواچیشور اعیونا حالام غذا بیار اعیونا. بستنمون به قباله داراها و نگاه کرد به خرازیفروشی سر دروازه دولت. دکمه. نخ. قرقره.
«میام. جیب که پر باشِد شوما چراغون کنید.» با همین چراغانی رفت توی رختخوابی که صبح نرسیده بود جمع کند. قبل از آن رفت ببیند در را چفت کرده؟ تشت دواچیشوریش را دید. تکیه داده بود به دیوار حیاط غربیلیاش گفت: من و شوما چه درددلا کردیم و دوید و تشت را بوسید و آوردش کنار رختخواب و به تشت گفت: جای شومام باید گرم باشه! همه جا چراغان بود و پر از سفید چینی با گلهای آبی کمرنگ.