ما «سراج الملك»هاي معمولي
حسامالدین مقامیکیا
روزنامهنگار
هيچ ميدانيد چرا به اين عمارت مسعوديه تهران (كه چند سالي هم بيشتر نيست كه اسمش سر زبانها افتاده) ميگويند «مسعوديه»؟ بله، چون به سفارش مسعودميرزا ساخته شده. حالا مسعود ميرزا كي باشد؟ برادر مظفرالدين شاه؛ آن هم چه برادري؛ مشروطه خواه! از منظر خاندان سلطنت، لابد حكايت مار در آستين بوده و استخوان در گلو. مسعودميرزا دستور ساخت اين عمارت را بيخ گوش مجلس در ميدان بهارستان (كه آن وقتها ميگفتند «نگارستان») داد، تا پايگاهي شود براي مشروطهخواهان. حالا دادند كي اين بنا را معماري كند؟ استاد شعبان معمارباشي. پس آمر و معمار معلوم شدند. اين وسط يك نام ديگر هم در تاريخ هست: ميرزارضا قلي خاني كه لقب «سراج الملك» گرفت. اين ميرزا رضا ناظر ساخت بنا بود؛ احتمالا چيزي شبيه: نماينده كارفرما كه مسعودميرزا باشد.
همه اينها را گفتم كه دعوتتان كنم به خواندن يك نامه از قول سراج الملك به عيالش... نامه را بخوانيد تا باز عرايضم را ادامه بدهم:
***
قربانت شوم
اكنون كه دوات و كاغذ مهيا كردهام و خزيده در كرسي برايت كاغذ قلمي ميكنم، دوري به ماه رسيده و علي العجاله، ديدار ميسر نيست. چه چاره براي دل تنگ جز انتظار؟
استاد شعبان معمارباشي ميگويد كار به بيش از سال ميكشد. سرما جان عمله را به لب رسانده. تهران و ميدان نگارستانش كه اينطور زمهرير است ببين شما چه ميكشيد در شميران. بچهها را خوب بپوشان. مخصوصا رسول كه هنوز عقلرس نيست، حتما خودت كمرش را شال بپيچ.
از منسوجات و رخت، چيزهايي سوغات گرفتهام براي عيدِ خودت و بچهها كه قسمت باشد ميآورم. معمارباشي هم دلتنگ اهل و عيال است، از چشم من ميبيند. امروز گفتم شوربا بار گذاشتند، شوربا را بهانه كردم كه با معمارباشي گعده كنم در خلوت، گفتم: «مسعودميرزا از من حساب ميكشد، فوت وقت كنيم به تنگ خلقي ميافتد و عقوبت و مكافات دارد.» ميدانم كه خاصه، بيقرار دخترك ته تغاري است كه از شيرين زبانيهايش حكايتها ميكند. ميگفت از عيالش كاغذ رسيده كه گيس دخترك را تازگي بافته؛ آنقدر كه بلند شده در غياب پدر. معمارباشي از دست به خشت و خاك بردن معاف است. شأنش اجل از فعلگي است. اما گچكاري تالار اصلي را خودش تقبل كرده. به نيابت از زلف دختركش دست بر نقش ديوار ميكشد و پيچ و تاب ميدهد به نقشها.
خودم هر روز اين اتاقهاي نيمساخته عمارت را در خيالم فرش كاشان مياندازم و مخده تركمن. در وهم، كاسه سكنجبين و كاهوي سبزكرده ميگذارم بر ترمه و ديگر شما نشستهاي و بچه ها؛ رسول و ملوك و حشمت. زمستان و تابستان هم ندارد؛ چله زمستان بيزور است به گرماي دل، ظل تابستان هم «خنك آن دم كه نشينيم در ايوان من و تو.» چشم از كارگرها برنمي دارم مبادا كه سستي كنند و كمفروشي. نقل حساب كشيهاي مسعودميرزا نيست، شما را در اين عمارت خيال ميكنم. از بلنداي پله تا گودي تنور مطبخ، همه را مواظبت ميكنم كه اگر چون تويي به اين عمارت آمد، به مضيق و سختي نيفتد.
مسعودميرزا، عكاس باشي مامور كرده كه از بنا عكس بردارد جهت رويت. عكاس باشي دو عكس هم به سفارش مسعودميرزا از من و معمارباشي برداشت كه بفرستيم براي رفع دلتنگي اهل خانه. همراه نامه كردهام. عكاس باشي ميخواند: «ما نمانيم و عكس ما ماند.» معمارباشي به من ميگويد: «اين عمارت هم ميماند جناب سراج الملك... ما به دنيا نيستيم، ولي اين خشتها، اين نقشها، نقل ما را حكايت ميكنند. ميخواهم از ما خوش حكايت كنند.» راست ميگويد معمارباشي.
فيالحال، خواب و خستگي امانم را برده. زياده عرضي نيست. بچهها را مراعات كن كه دلتنگ نشوند.
لحظه شمار ديدارم
قربانت: ميرزا رضا سراج الملك
***
خب، همانطور كه قبل از نامه هم عرض كردم، اين نامه «از قول» ميرزا رضا سراج الملك نوشته شده. راستش نامه را خود من نوشته ام از ناشيگريام هم البته پيداست؛ نه كه بخواهم جسارتي بكنم و رودست زده باشم يا شوخي بيمزه كنم. گفتم اگر به وضوح بگويم كار من است با سراجالملك غريبگي ميكنيد. غرضم اين بود كه بگويم گاهي مينشينم و به اين آدمهايي فكر ميكنم كه فقط اسم آنها را به هم ميگوييم يا حداكثر نامشان را روي لوحي در موزهاي مينويسيم. به اين فكر ميكنم كه هركدام چه حالاتي داشتهاند. لابد سواي كارهايي كه تاريخ از آنها نقل ميكند، يك روزمرّگيهايي داشتهاند؛ يكسري دغدغههاي غيرتاريخي كه برايشان خيلي مهمتر از تاريخ بوده. گاهي فكر ميكنم حيف است كه سايه «صاحبقران»هاي تاريخ مانع شده «سراج الملك»هاي تاريخ را هم ديده باشيم و از احوالشان با خبر شده باشيم؛ آنهايي كه بيشتر شبيه ما بودند. ما مردم معمولي.