سرچ نكن! خاطره را نگهدار
حسامالدین مقامیکیا
روزنامهنگار
[ماجراها واقعياند و نامها مستعار]
حتما شما هم مثل من - اگر از نسل من و قبلتر از من باشيد- بارها هوس پيدا كردن رفقاي دوره كودكي به سرتان افتاده؛ يا پيدا كردن محبوب دوره نوجواني يا همكار دوره جواني. ولي بياييد و اين كار را نكنيد. نه اينكه قبيح باشد يا ممنوعيتش پُز تازه نوكيسهها، نه. خوشبختانه هنوز «انجمن دفاع از حقوق مخفي ماندن دوستان قديمي» تاسيس نشده و هنوز «كمپين مبارزه با تجديد دوستيهاي گذشته» هم نداريم.
ميخواهم به دردسر نيفتيد و با خاطرات خوشي كه از آدمها در ذهنتان مانده خوش باشيد؛ خاطرات رفقايي كه مدتهاست به هر دليل نيستند.
ميدانم فيسبوك و تلگرام و اينستاگرام نميگذارند به اين راحتيها وسوسه يافتن آدمهاي ساليان دور را ناديده بگيريد. لابد بارها سرچ كردهايد و پي «Akbar» و «Pedram» و «Vajihe» و «Solmaz» گشتهايد. تصوير همكلاسي دهيازده سالهتان را توي ذهنتان رشد دادهايد و بالغ و پخته كردهايد تا ببينيد به كداميك از گزينههايي كه اينستاگرام به عنوان نتيجه سرچ رديف كرده، شباهت پيدا ميكند.
بعضي از ما چهره محبوبي را كه زمان تلفن سكهاي از يك روز به بعد تلفن را برنداشته و هيچوقت معلوم نشده چرا، در خيالمان سي سال پيرتر ميكنيم و اينترنت را به هواي يافتن اين تصوير خيالي زير و رو ميكنيم و البته كورسوي اميدي هم داريم كه اگر يوسف گمگشته بازآمد به كنعان، كنار عكس پروفايلش نوشته باشد: «Single». اينها طبعا براي نسلهاي بعد از ما اتفاق نميافتد. موبايل و ايميل و تلگرام و لاين و چيزهايي كه بعدتر خواهند آمد، ديگر نميگذارند كسي گم شود. حتي اگر خودش بخواهد.
پيمان، رفيق قديمي و صميمي و خانهيكي من بود؛ به ادبيات امروز ميشود: «رفيق جِنگ». از خردسالي تا نوجواني. و ناگهان همديگر را گم كرديم. به همان دلايل ساده؛ آن روزها گم شدن امكانپذير بود.
بعد اينترنت آمد و همهچيزش پيشتر رفت تا رسيد به «اوركات». «اوركات» يك جور «فيسبوك» بود كه با گازوييل كار ميكرد. براي ما آب حيات بود و عصاي معجزهگر؛ شروع كرديم به سرچ. من هم سرچ كردم: «Peymaan Doraari Beig». خودش بود. همان پيمان قديمي با ابعادي بزرگتر، سر و وضعي رسميتر و آبي كه زير پوستش دويده بود. همديگر را پيدا كرديم. مشعوف شديم. ذوق كرديم و قرار گذاشتيم. تا لحظه قرار طبق توافق نانوشته و ناگفتهاي به هم زنگ نزديم، فقط اساماس و ايميل. وعده كرديم جلوي يك رستوران. پيمان اساماس زد كه رسيده و توي ماشينش منتظر است. نزديك رستوران پيغام دادم كه: كجايي و نوشت: توي فلان ماشين سفيدرنگ. اينكه ميگويم «فلان» براي اين است كه اسم آن نوع ماشين را تا آن روز نشنيده بودم و حالا هم يادم نمانده. چشم انداختم براي پيدا كردن يك ماشين سفيد.
ماشين را سواي رنگش از روي پيمان كه تويش بود شناختم؛ پشت فرمان منتظر بود. تا ديدمش رفتم سمت در شاگرد. درهاي ماشينش يكجور دستگيره «هايتِكي» داشت كه هر قدر با بهرهگيري از دانش و تجربهام روش كار كردم نتيجه نداد و عاقبت، پيمان از داخل در را باز كرد. بعد هم ديدهبوسي و اظهار شوق و شگفتي از ديدار همديگر و رفتيم كه توي رستوران اصل حرفها را سر ميز بزنيم.
كدام اصل حرف؟ ما اصل حرفي نداشتيم. نزديك به 20 سال از آخرين خاطرات مشتركمان گذشته بود. يكربعه همه خاطرات را مرور كرديم و يادشان را گرامي داشتيم و سرگذشت سالهاي دوري و زندگي امروزمان را هم در يك ربع دوم تمام و كمال ريخته بوديم روي دايره. چه حرفي مانده بود كه بزنيم؟ درباره كدام دغدغه مشترك؟ آخرين دغدغه مشترك ما «دوچرخهسواري در سرازيري خيابان وصال» و «كامل كردن كلكسيون عكس آدامس» بود. حالا او قير و سيمان صادر ميكند و نميدانم چه وارد ميكند و من روزنامهنگارم و چه و چه. آن پيماني كه با من صميمي بود، آن پيماني كه جانمان براي هم درميرفت، چه ناهارها كه با هم در خانه ما خورديم و چه شامها كه من مهمان خانه آنها بودم. كلي كلمه رمز داشتيم كه در محضر اغيار هم بشود سرّ مگو گفت. از رازهاي هم با خبر بوديم، منافع مشترك داشتيم، دردهاي مشترك داشتيم. آن پيمان كودكي من، با اين پيمان امروزي، فقط شناسنامهشان يكيست. 20 سال زمان كافياي است تا زندگي، خشت هركدام از ما را يك جور ورز بدهد و از هر كدام ما تنديسي عليحده و بيربط و ارتباط با ديگري بسازد. اين پيمان هم، دوست داشتني و محترم و عزيز است، ولي حتما ديگر آن پيمان كودكي و نوجواني ما نيست.
در مصاحبهاي از خانم نويسنده پا به سن گذاشته مقيم فرنگ، پرسيدند: «دلتان براي تهران تنگ نشده؟ نميخواهيد برويد تهران را ببينيد؟» جوابي گفت به اين مضمون كه: «نه، چون آن تهراني كه من در ياد دارم ديگر وجود ندارد، اين تهراني كه هست، شكل ديگري دارد، با راه و رسم و آداب ديگري، هر چه هست، آن تهران زمان سكونت من نيست كه دلم برايش تنگ شود.»