پيرت بسوزه عاشقي!
احسان حسينينسب
روزنامهنگار
گفتم: «يك پاكت سيگار بده». پاكت را گذاشت روي پيشخوان مغازه. اسكناس لول شده را از جيبم درآوردم و گذاشتم روي پيشخوان. سعيدآقاي بقال داشت توي دخلش پي پول خرده ميگشت كه باقي پول سيگار را برگرداند. شب بود. چند دقيقه مانده بود شب تمام شود و فردا شروع شود. چراغ آخرين بقالي غبارگرفته كلاسيك در آن خيابان بلند در گوشه شرقي تهران كه هنوز اصالت خود را با سوپرماركتهاي لوكس تاخت نزده بود، در ميان چراغهاي خاموش و كركرههاي پايين كشيده مغازهها، روشن بود. چراغ بقالي سعيدآقاي بقال شب را به عقب ميراند. باور اينكه نيمه شب شده است را مخدوش ميكرد. وقتي مغازه سعيدآقا باز بود، يعني هنوز شهر از عشاق خالي نيست. سر سعيدآقا توي دخل بود. اسكناسها را عقب جلو ميكرد تا باقي پول را برگرداند. از بيرون، دو تا چهارراه پايينتر، صداي موتور سيكلت ميآمد. صداي زخمي، از گلوي اگزوز كهنه موتوري خسته و خراب.
صداي موتور نزديك شد. آنقدر نزديك كه نور چراغش آستانه مغازه سعيدآقا را روشن كرد. نور زرد ضعيف چراغ موتور كه آستانه مغازه را روشن كرد، صدا قطع شد. چند لحظه بعد «جواتي» آمد تو. آمد تو و بوي عرق پخش شد در مغازه. بوي عرق و چرك و دود و خستگي. بادگير سرمهاي پوشيده بود. بادگير لباس گرمي است، خصوصا براي موتورسوارها. بادگير جواتي دو تا پارگي داشت. يكي زير بغلش و ديگري، روي جيب پيشسينهاش. يك كلاه كاسكت زهوار دررفته با بندهاي آويزان سرش بود. كلاه بزرگتر از سرش ميزد. زير كاسكت، يك كلاه پشمي هم به سر گذاشته بود. جواتي يك جفت دستكش شمعي دست كرده بود. لنگه سمت راستي دستكش، حدفاصل انگشت سبابه و انگشت مياني دست راست، از آتش سيگار سوخته بود. روي موتور سيگار ميكشيد و نميفهميد آتش رسيده است به دستكش.
يك سيگار فيلتر قرمز گوشه لبش ماسيده بود. وقتي از سيگارش كام ميگرفت، آتش سيگار گوشه لب سياهش را ميافروخت. چشمهاي جواتي سرخ بود؛ سرخ سرخ از بيخوابي شايد. چند وقت بود نديده بودمش؟ يادم نيست. شايد پنج سال گذشته بود از آخرين ديدار با او در آن خيابان بلند در گوشه شرقي تهران. پنج سال بود كه مادربزرگ از خانه قديمياش رفته بود جاي ديگري، در محله ديگري و من گذارم نيفتاده بود آن طرفها؛ تا آن شب كه براي ديدار رفيقي قديمي بازگشته بودم به آن خيابان بلند و مغازههايش و آدمهايش. همان شب جواتي را ديده بودم. توي بقالي سعيدآقا كه در تندباد تقدير مقاومت كرده و همان بقالي دهه شصتي قديمي با يخچال بزرگ
باقي مانده است.
سيگارش را دم در انداخت روي آسفالت. سعيدآقا در شلوغي پولهاي خرده توي دخل، به اندازه باقي پول سيگار من، پول خرد سوا كرده بود. چرخيدم كه از مغازه بيرون بيايم و دوباره به تاريكي آن خيابان بلند و كوچههايش بازگردم. جواتي ايستاد در آستانه در. راهم را بست. گفت: «تو احسان نيستي؟ نوه خانم رحيمي؟ خودتي؟ها؟» چشمهايش خسته بود. پلكهايش افتاده بود. آنوقتها، آن قديمترها، عشق پرايد داشت. ميگفت: «اگر به پرايد برسي، ماشين خوبي براي سواري گرفتن است؛ اما حواست نباشد، لش ميشود. ماشين نبايد لش شود. نبايد خودش را بيندازد. » حالا خودش لش شده بود. افتاده بود. شانههايش. پلكهايش. قد بلندش روي كنده زانوانش.
گفتم: «خودمم جواتي! درست گرفتي». لبخند روي لبهاي سياهش كش آمد. رديف دندانهاي زرد تاريك توي دندانش بيرون ريخت. لبخندش چرك بود. تلخ و چرك.
گفت: «اككههي! ميدوني مزه لوتي چيه لامصب!؟ ميدوني داداش؟ ماچه! ماچ». بعد بغلم كرد و بوسيدم. بغلش كردم. بوي سيگار ميداد. بوي خيابان. بوي ترافيك. دست گذاشتم روي تيره پشتش.
چه لاغر شده بود. آن جواتي پنج سال پيش نبود. چند پاره استخوان بود و چند كيلو گوشت و پوست بيبنيه. فروغ از چشمهايش و رنگ از رخسارش رفته بود. جواتي بود، اما نه آن جواتي قبلي، كه موهايش را ژل ميزد، پرايدش را هر روز ميشُست، شلوار لي دمپا گُشادش را ميپوشيد و تيشرت سفيد يقه گردش را ميكرد توي شلوار و با آن پرايد عروسك در خيابانها دور دور ميكرد.
دست كرد توي كيف كمرياش. يك اسكناس بيرون كشيد و گذاشت روي پيشخوان. كالباس خريد و نان بستهاي. بعد از مغازه بيرون رفتيم. خودمان را سپرديم به شب، كه حالا درست در تاريكترين وقت خودش بود.
از زنش جدا شده بود. ميگفت زير سرش بلند شده. خودش اينطور ميگفت. نميدانم. راست و دروغش با خودش. گفت زنش ديگر نميخواسته با او زندگي كند. مهريهاش را گذاشته بود به اجرا و فشار آورده بود به جواتي، كه يا جدا شوند، يا مهريهاش را بدهد. جواتي را مجبور كرده بود كه طلاقش بدهد. جواتي طلاقش داده بود. اينها مهم نبود براي جواتي. مهم اين بود كه جواتي عسل را نميديد.
خودش گفت. عكسش را نشانم داد. دختري با چشمهاي درشت مشكي، با موهاي فر، با لپهاي آويزان، مثل پلكها و شانههاي افتاده پدرش. از عسل حرف زد.
گريست. چند بار گريست و هر بار، خاموش ماندم. چه ميگفتم؟ هيچ. مزخرف بود هرچه ميكردم، هرچه ميگفتم. ترك جواتي نشسته بودم. خودم را چسبانده بودم به تيره پشتش.
نميدانم همسر طلاقگرفته جواتي، بچه قديمي آن خيابان بلند در شرق تهران اصلا روزنامه ميخواند يا نه. اما كاش بخواند. كاش بخواند و اقلا فرصت بدهد جواتي، آن مرد بلندبالا، با موهاي ژل زده آلاگارسن، با آن پرايد عروسكش، با آن لبخند ظريف كه نثار دختران جوان دبيرستاني آن سالها ميكرد، حالا كه همهچيز را باخته، حالا كه هيچ چيزي ندارد، جز شانهها و پلكهايي افتاده، جز يك موتور زهوار دررفته بيايد و اقلا آخرين داشته ارزشمندش در جهان را ببيند. كاش زن جواتي، مشتري روزنامهها بود. كاش.