گفتوگويي كه خاكستر شد
ساره بهروزي
روبهرويم ايستاده. از او خواهش ميكنم كسي را به داخل راه ندهد. بعد از چند دقيقه فكر كردن قبول ميكند. چند نفر سر ميزي نشستهاند چاي را كه تمام ميكنند سيگار ميكشند.
محترمانه ميگويد كه بروند. ميخواهم موزيك را تغيير بدهد. يك ميز بزرگ را با شاخههاي رز نارنجي ميپوشانم. بوي رز در هوا ميپيچد. دو صندلي روبهروي هم ميگذارم. مينشينم. خودم را در آينه كوچك روي ديوار، ميبينم.
از كنار گلهاي اطلسي حياط به تالار ميدوم. داخل تالار خانمهاي فاميل دور تا دور پارچه سفيد بزرگي نشستهاند و با هم گفتوگو ميكنند. چند دقيقه ميايستم. كسي متوجه من نيست. صداي خنده چند نفر بلند ميشود. يكباره همه با هم كف مرتبي ميزنند. همزمان دو خانم كيسههاي سفيد بزرگي را باز ميكنند و محتوياتش را روي پارچهاي كه پهن زمين است، ميريزند. پارچه غرق ميشود زير گلهاي معطري كه نميشناسم... بوي اين گلها از اطلسي بيشتر است. خانمها مشغول پرپر كردن ميشوند. مادرم با سيني چاي و نقل وارد ميشود. مرا ميبيند كه در گوشهاي كنار پنجره ايستادهام.
سايهام به رنگ سبز و قرمز است از تابش خورشيد به شيشههاي رنگي تالار. مادر با لبخند هميشگي دستم را باز ميكند و مشتي نقل ميريزد.
ميگويد «برو حياط بازي كن اينجا همه خانم هستند.»
گرماي بوسهاش را حس ميكنم. دوست داشتم ميماندم. شايد ميفهميدم، چرا گلها را با خوشحالي پرپر ميكنند.
در همين فكر به حياط ميرسم. دور حوض آبي كه سيبهاي قرمز غلت ميخورند، ميدوم. نقلها را يكي يكي در دهان ميگذارم. بوي گلهاي تالار بيشتر از اطلسيهاست.
مهربان است كه قبول كرد كسي را به داخل راه ندهد. بيست دقيقه گذشته، از من ميپرسد: چيزي ميل دارم يا نه؟ دهان و گلويم خشك است. ميگويم فقط آب. سيگاري از پاكت بيرون ميآورم روشن ميكنم. روي صندلي اندكي به عقب ميروم.
چشمهاي مادرم از اشك پر ميشود لحظهاي بعد با صداي بلند گريه ميكند. ميلرزم، موهاي مرا از پيشانيام كنار ميزند. گريهام ميگيرد. ميان پاهاي مادر اشك ميريزم. هق هق مادر كه فرو مينشيند با هم به ايستگاه قطار ميرويم. ازدحام و شلوغي، صداهايي كه نميشناسم.
از روي صندلي بلند ميشوم. ليوان آب را تا ته سر ميكشم. سيگار ديگري روشن ميكنم. قدم ميزنم. صداي موزيك نميگذارد، بوق ماشينها اذيتم كند. انگار عقربههاي ساعتم براي دقايق آخر كند شدهاند. برميگردم نزديك ميز، گلهاي رز نارنجي هنوز سرحالاند.
با عجله روي صندلي مينشينم. سيگار را خاموش ميكنم. دو تا قهوه ترك سفارش ميدهم.
چند دقيقه از 5 گذشته، با چهره مهربانش دو فنجان قهوه را به آرامي كنار گلها جا ميدهد. در باز ميشود. بلند ميشوم، تعارفش ميكنم تا روي صندلي روبهرو بنشيند. مينشيند و از من ميخواهد به سرعت حرفم را بزنم. دليلش انتظار مردي است كه كنار در ايستاده. چيزي براي گفتن ندارم. با صدايي كه ميلرزد، ميگويم يقين دارم هواي شهر خيلي بد است، قلب مادرم... . سر تكان ميدهد. بيآنكه احساساتي شود، رفت. قهوه را سر ميكشم. تا ته وجودم تلخ ميشود.