• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3724 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۳۰ دي

گزارش ميداني اعتماد از «غني‌آباد» محله‌اي در حاشيه پايتخت

تقلاي بقا در سوله‌هاي مرگ

كودكاني كه زنده، زنده سوختند و مي‌سوزند

هديه كيميايي

كيسه‌هاي پر از بطري‌هاي پلاستيكي، كيسه‌هاي پر از قوطي‌هاي خالي رب و كنسرو، كيسه‌هاي پر از بنرهاي پلاستيكي تاريخ گذشته و نردبان آهني سياه رنگي كه دوده‌هاي شب آتش‌سوزي سياهش كرده‌اند؛ زمين محوطه بيروني سوله هنوز پر از روغن سياه و نئوپان‌هاي سوخته است. اينها تمام چيزهايي است كه از شب آتش‌سوزي مانده. بطري‌ها، قوطي‌هاي كنسرو و بنرهاي تاريخ گذشته را حميد و محمد همراه دوستان همسن و سال‌شان از سطل‌هاي زباله شهر جمع كرده‌اند تا ماشين‌هاي زباله جمع‌كني شهرداري بيايد و تحويل بدهند و دستمزدشان را بگيرند. حميد و محمد آن پنجشنبه شب هفته گذشته همراه با پدرشان در اتاقك اين سوله سوختند. پدر با 50 درصد سوختگي توانست جان سالم در ببرد و دو فرزندش در آتش سوختند. اهالي غني‌آباد همه علت آتش سوزي را تركيدگي كپسول گاز مي‌دانند اما اينكه اين كپسول كجا بود يا چگونه تركيد را كسي نمي‌داند.
غني‌آباد، آباد نيست
اينجا ورودي يكي از شهرهاي حاشيه‌اي اطراف تهران است كه غني آباد صدايش مي‌كنند؛ آبادي‌اي كه شبيه به هيچ آبادي‌اي نيست. اتوباني بزرگ كه دو طرفش را ساخت و ساز كرده‌اند و اسم شهر را رويش گذاشته‌اند. آن شب حميد و محمد كودكان افغان همراه پدرشان خسته از كار روزانه و زباله‌گردي در شهر به اتاقك كوچك انتهايي سوله آمدند تا استراحت كنند. يك ايرانيت نيمه سوز سقف بالاي اتاقك داخل سوله را ساخته. اتاقك 12 متري در انتهاي زميني خاكي كه شايد 100 متر است. در محوطه روباز داخل سوله اگر كسي فرياد هم بزند صدايش به جايي نمي‌رسد. اصلا آن ساعت شب كسي آنجا نيست تا صداي فريادهاي‌شان را بشنود. در آهني بزرگ سوله سفيد رنگ است. از شب آتش سوزي هنوز كسي نديده كه درش را باز كرده باشند. ايستگاه اتوبوس‌هاي شركت واحد كه مسافرها را از غني آباد به متروي شهر ري مي‌برد هم دو قدم آن طرف‌تر است. غني‌آباد پر از سوله‌هايي است كه كارگران كم سن و نوجوان و ميانسال در آنجا زباله‌هاي‌شان را تفكيك مي‌كنند و به شهرداري مي‌فروشند. كارگر جواني كه در يكي از سوله‌هاي همان اطراف زباله‌گردي مي‌كند، مي‌گويد: شب‌ها ساعت از 8 كه مي‌گذرد ديگر كسي اينجا نمي‌ماند و همه خانه‌هاي‌شان مي‌روند. آن شب هم كسي اينجا نبود تا صداي اينها را بشنود.» وانت نيسان آبي رنگ شهرداري كه روي قسمت باري‌اش را با برزنت سياهرنگ پوشانده‌اند از راه مي‌رسد تا زباله‌هاي تفكيك شده را جمع كند. حميد و محمد رفته‌اند اما هنوز كودكان زيادي در اين سوله‌ها كار و زندگي مي‌كنند. سوله‌هايي كه نه آب دارد نه برق و نه گازشهري.
فكر كرديم دعوا شده
يكي از زن‌هاي همسايه كه خانه‌اش در كوچه رو به رويي سوله است و چادر رنگي پوشيده با پيرزن همسايه‌اش گوشه‌اي ايستاده‌اند و درباره آن شب صحبت مي‌كنند. پيرزن كوتاه قد است و چادر مشكي رنگ و رورفته‌اي سر كرده. دست نوه‌اش را گرفته و با لهجه افغان نفرين مي‌كند و مدام روي دستش مي‌كوبد. زن جوان مي‌گويد: «ساعت ده و نيم شب بود. صداي آژير آمد و نور ماشين‌هاي پليس و آتش‌نشاني روي ديوارهاي حياط افتاد. گفتم شايد دوباره دعوا شده و پليس را خبر كرده‌اند. اما بوي سوختگي كه بلند شد تازه متوجه شديم كه جايي آتش گرفته. با شوهرم بيرون رفتيم و ديديم همه غني‌آباد جمع شده‌اند جلوي سوله زباله جمع كن‌ها. ماشين آتش‌نشاني و آمبولانس و يك ماشين پليس هم از كلانتري خاورشهر آمده بود. پدر بچه‌ها سياه و سوخته از در بيرون آمد و از حال رفت. مامورهاي اورژانس به كمكش رفتند و مامورهاي آتش‌نشاني با اره به جان در اتاقك‌ها افتادند. درها قفل شده بود و هر كار كردند باز نشد كه نشد.» پيرزن كيسه پلاستيك كه 5 تا تخم مرغ در آن است را در دست‌هايش جابه‌جا مي‌كند و مي‌گويد: «يعني هيچ كي نبود اين بچه‌ها را نجات بده. پدر بچه‌ها معتاد بود شايد مي‌خواسته مواد بكشه...» زن جوان حرف‌هايش را مي‌برد و مي‌گويد: «بچه‌ها را وقتي مي‌خواستند توي كاور آتش‌نشاني بگذارند اندازه كف دست شده بودند.» پيرزن مي‌گويد: «مگر اين نخستين بار بود كه بچه‌ها اين جا مردند. هر چند وقت يك‌بار يكي‌شان زير ماشين مي‌ماند مگر اين بچه‌ها چقدر غذا مي‌خورند كه از صبح تا شب توي خيابان‌هاي تهران زباله‌ها را جمع كنند و بيايند اينجا جدا كنند و به مامورهاي شهرداري بفروشند؟» زن اينها را مي‌شنود و مي‌گويد: «از وقتي اين بچه‌ها سوخته‌اند هزارتا خبرنگار آمده اينجا. اما هيچ كسي نديد كه شهرداري اين پسربچه‌ها را 30 يا 40 نفري توي سوله‌ها نگه مي‌دارد و براي زباله جمع كردن ماهي 100 يا 150 هزارتومان به آنها حقوق مي‌دهد؟» زن حرف‌هاي پيرزن را ادامه مي‌دهد: «غني‌آباد پر از سوله‌هايي است كه بچه‌هاي زباله‌گرد افغان شب‌ها در آن زندگي مي‌كنند. صاحب اين سوله‌ها اتاقك‌هاي بدون آب و برق و گاز را به اين مردي كه اسمش قيم بچه‌هاست با قيمت پايين اجاره مي‌دهد و در عوض چندين برابر از شهرداري كه زباله‌ها را مي‌خرد، پول مي‌گيرد.» پيرزن مي‌گويد: «وقتي نيست، نيست. بايد يك لقمه غذا از جايي پيدا كرد. پسر من يك ماهه زمين خورده و نمي‌تواند از جايش بلند شود. به نوه 6 ساله دختري‌اش كه كنارش ايستاده اشاره مي‌كند و مي‌گويد: « اين هي رفت و هي آمد گفت بوي كباب مياد. بهش مي‌گفتم خاك تو سرم چه كار كنم. تا اينكه بالاخره ديشب رفتم دو تا كباب خريدم گذاشتم جلوش گفتم اگر مي‌خواهي يكي‌اش را بخور اگر هم دلت خواست هر دوتا را بخور. خدا شاهده سر نماز اگر بداني كه من چه جوري گريه مي‌كردم. گفتم خدايا خوبه همين را داشتم وگرنه بايد مي‌مرديم»
نكته: اسم دو پسربچه مستعار است.

 

واكنش‌هاي حادثه سوختن دو كودك كاري كه پنجشنبه هفته گذشته در آتش‌سوزي سوله‌اي در غني‌آباد جان باختند در شبكه‌هاي اجتماعي وسيع بود؛ هشتگ‌هايي كه با نام اين دو كودك يا نام كودكان كار بارها و بارها از زبان آنها سخن گفتند. يكي از كاربران توييتر نوشته: من مقصرم، تو مقصري، ما مقصريم. فاطمه نيز توييت كرده: اينكه تو هفت و هشت سالگي مجبور بودند كار كنند به اندازه كافي ناراحتمون نمي‌كرد، بايد مي‌سوختند؟ جمعيت امام علي نيز در توييت خود نوشته: خبر بر سرمان آوار مي‌شود: «دو كودك كار زباله‌گرد ۷و۸ ساله زنده زنده در حريق گاراژ جمع‌آوري ضايعات سوختند.» كاربر ديگري نيز نوشته: «مدرسه كجا و زباله گردي كجا! از اين غم بميريم.»  يكي ديگر از كاربران توييتر نيز نوشت: «به خداي «احد» و«صمد» قسم كه انسانيت دارد در اين شهر در آتش جان مي‌دهد. » مهرداد نيز در صفحه اينستاگرامش تصويري از كودكان كار گذاشته و نوشته: « دو كودك زباله‌گرد، زنده‌زنده در آتش سوختند. اگر از اين درد آسمون و زمين به هم بريزن، رواست. »

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون