• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3754 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۵ اسفند

آدم‌هاي چارباغ- نمره 25

ماجراهاي عادله دواچي در هتل جهان 10/ باز هم آقاي نويسنده

علي خدايي نويسنده

 

 

Positive
آقاي طلوع صبحانه‌اش را كه در رستوران هتل تمام كرد به عادله گفت مطبوع بود. هر چند پنير بي‌نمك شما لذيذتر از هتل‌هايي بود كه رفته بودم. چه شيري بود طعم داشت. عادله گفت: خوشحالم كه دوست مي‌داشتيد، اينا شير بُزِس. پنير معموليامون همه گوسفندين آ اينا مخصوص آقا توني و مسافر فرنگياس. تو جُلفا مي‌ندازن اينا را. شكر كه دوست مي‌داشتين.
آقاي طلوع گفت: ديشب توسن خيال رها شد و من آنچه مي‌خواستم تحرير كردم لطفا تشك من را عوض كنيد. بعد تحرير خواستم در را باز كنم تا ته راهرو فاصله زياد بود. راستي گفتيد شهرت شما آبشخورش چيست؟
عادله گفت: شوما مهمونيد آ قدمِدون سر چشمِس اما را نبردم شوما چي گفتين؟
گفتم براي نظافت كه به اتاق مي‌رويد تشك را عوض كنيد. ديشب توسن خيال. اينا را بردم... تشك را... همين كافي است. آقاي طلوع گفت و ادامه داد پرسيدم شهرت‌تان چيست؟ از كدام شهريد يا محله يا كوي؟
عادله گفت: اصفهاني پاقلعه. اينجا عادله دواچي‌شور صدام مي‌زنن. دواچي. دواچي بچّا را لب مادي مي‌برم.
آقاي طلوع گفت: از دو جزيره دوردستيم. كلام شما مرا مبهوت مي‌كند چون در نمي‌يابم و كلام من شما را گُنگ.
عادله خانم گوش نداد و رفت كنار ميز آقا مهدي و گفت: را نيميبرم چي ميگِد. آيا ديونِس؟ آيا ديلماج لازم دارِد؟ ميگه تُشكم را عوض كون. را نيميبرم يعني چه؟ زيادي آب خوردِس ديشب؟
نيم‌ساعت بعد عادله خانم تشك تازه‌اي روي تخت اتاق آقاي طلوع مي‌انداخت. پارچ آب شكسته را از كنار تخت مي‌روفت و تشك قبلي روي هره مهتابي هتل رو به چارباغ آويزان بود.
آقاي طلوع آماده مي‌شد كه برود شهر را ببيند. شال گردنش را جلوي آينه مرتب مي‌كرد و به عادله خانم مي‌گفت: به كاغذها دست نزنيد! تمام داستان در اين كاغذهاست. دست خيس به اين كاغذها نزنيد. جوهر پخش مي‌شود. جوهر پخش مي‌شود. عادله خانم زير لب مي‌گفت بخت ما هم مثل جوهر سياه است. آقاي طلوع يكدفعه گفت: خانم عادله خانم ممكنه شهر را شما به من ارائه كنيد.
عادله خانم گفت: چي؟
آقاي طلوع گفت: شهر را به من ارائه كنيد. نشان بدهيد. پرزانته.
عادله گفت: ما كه نه. اما يه آشنا داريم كه بلده! و دويد توي مهتابي و از آنجا سر تا ته چارباغ را نگاه كرد. احمد سيبي را ديد. دست تكان داد. احمد سيبي چند لحظه بعد كنار در هتل بود.
عادله گفت: آقاي طلوع بلد مي‌خوان. شوما بلدين؟ احمد سيبي سيب داد به عادله و نگاهي به آقاي طلوع و شال گردن قرمزش كرد و گفت: اينا؟
عادله گفت: همينا!
احمد سيبي گفت: چون شوماين باكي نيست. اما روي گاري نيميبرمش!
عادله گفت: شوما مردا حالدون خُب نيس. كي گفته بذاريش روي گاري؟
احمد سيبي گفت: مزاح بود عادله خانم.
عادله آقاي طلوع را با احمد سيبي روانه كرد و آنها رفتند شهر را بگردند.

Negative
شب وقتي عادله پارچ آب‌ها را به اتاق مهمان‌ها مي‌برد تشك روي هره خشك شده بود. تا به اتاق طلوع رسيد او در را باز كرد و گفت: بفرماييد. بفرماييد. پارچ آب را از عادله گرفت و گفت: بنشينيد. امروز من با جلوه ديگري از زندگي آشنا شدم. صفا. سادگي. صميميت و مهرباني. فردا هم با ايشان به اعماق شهر خواهم رفت.
توي دو ليوان پودر نارنجي‌رنگي ريخت و بعد با آب ليوان را پر كرد و با قاشق هم زد و به عادله تعارف كرد. عادله ليوان را برداشت. آقاي طلوع گفت: آب پرتقال پودريه. عادله چشيد خوشش آمد گفت: مثل نوشابس.
آقاي طلوع گفت: فردا سوغاتي مي‌خرم. سوغاتي گوناگوني كه اين بزرگمرد به من نشان خواهد داد و عادله دل دل مي‌كرد كه احمد سيبي او را به جاهاي در پيت نبرد.
: الاي شكر! كاش آقا توني خوشحال بشد آ احمد سيبي بِشد رهنما.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون