• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3754 -
  • ۱۳۹۵ پنج شنبه ۵ اسفند

تا به حال زندگي كرده‌اي

ساره بهروزي

 

ماسه‌هاي كنارم را با دو دست مي‌كنم. شايد به آب برسم. با اينكه زمستان رو به اتمام است هواي امروز سرد و ابري شده اما هنوز بدون بارش است. گرسنه هستم. ولي هيجان رسيدن به آب مرا ثابت نگه مي‌دارد. ساقه‌هاي ريحون را كه كوتاه مي‌كرد زير لب فحش مي‌داد به اين زندگي و تكرار روزمره‌اش. شنيدم به من هم فحش مي‌دهد كه چرا وبال گردنش هستم. چند آبنبات در دهانم مي‌گذارم و زير دندان خردش مي‌كنم تا صدايش را نشنوم. هميشه وقتي جاروبرقي مي‌كشيد با خودش حرف مي‌زد و گريه مي‌كرد. من هم در اتاقم كه نه، در انباري كه به من دادند را مي‌بستم تا راحت باشم. ساعت ندارم. نمي‌دانم الان چي‌ كار مي‌كند حتما چند نفر از آشناهاي نزديك را خبر كرده و روبه‌روي آنها نشسته.
با بغض و صداي گرفته از خدمات و محبت‌هاي وجود نداشته‌اش به من، حرف مي‌زند. تمام جمله‌هايش را از بر هستم. از بس تكرار مي‌كرد. كاش روزي برسد كه خسته شود از اين همه تكرار. براي خودش ميگم وگرنه من كه خودم را از جهنمش خلاص كردم.
چند روز پيش با صدايي كه شنيدم از خواب بيدار شدم. يكي از دوستانش كه نمي‌شناختم به ديدنش آمده بود. شايد از فيس بوك و اينستاگرام پيدايش كرده بود. چون خيلي از مزيت شبكه‌هاي مجازي مي‌گفتند. من حس كردم خيلي خوشحال هست. براي همين چند ساعت خودم را درون انباري كه اتاقمه سرگرم كردم. راستش چشمش كه به من مي‌افتد حالش دگرگون مي‌شود و شروع مي‌كند به ايرادگيري از زمين و زمان. دوستش مدت زيادي بود كه نشسته‌ بود. مجبور شدم بيرون بيايم و چيزي براي خوردن بردارم. رنگش پريد. انگار يادش رفته بود من هم خانه هستم. جواب سلام و احوالپرسي دوستش فقط نگاه من بود و تمام. شروع كرد. «بعد از تصادف مادر و پدرم مثل اينكه سرش به جايي مي‌خوره يا شوك زده ميشه را كسي نمي‌داند. فقط اينقدر مي‌دانيم كه لال شد» بعدش هم گريه كرد و ادامه داد «من هم جوان بودم و دوست نداشتم نگهش دارم اما چه كار كنم هيچكسي قبول نمي‌كرد. » هنوز داشت مي‌گفت كه به سرعت لباس پوشيدم و چندهزار توماني را كه داشتم در جيبم مچاله كردم. حواسش به حرف‌هاي تكراري هميشگي‌اش بود. زدم بيرون. سوار اتوبوس شدم. خودم را به ميدان آرژانتين رساندم. با نخستين اتوبوسي كه خارج از شهر مي‌شد به اينجا آمدم. خيلي دوست داشتم دريا را ببينم، مرا با خودش مسافرت نمي‌برد. تنهايي در خانه مي‌ماندم تا از سفر برگردد. هيچ‌وقت برايم سوغات نياورد. روز تولدم را از عمد فراموش كرد. هديه‌اي برايم نمي‌گرفت. براي اينكه من سبب همه بدبختي‌هاي عالم بودم. خودش چندبار گفت كه كاش تو جاي پدر و مادرمان در تصادف مي‌مردي. آغوشش را از من دريغ كرد چون من روز تصادف آنجا بودم و زنده ماندم. 20 سال سكوت كردم. خيابان‌ها، آدم‌ها، طرز لباس پوشيدن و عادات غذايي اطرافيان تغيير كرد. حتي خود ما هم عوض شديم. او هر روز سنگدل‌تر و بي‌رحم‌تر شد، مرا لال كرد و خواست لال بمانم. چند روزي كه اينجا هستم صداي زندگي را مي‌شنوم. حالا درياي زيبا، تو نخستين و آخرين سنگ صبورم مي‌شوي؟ مادرم دستم را مي‌گيرد و مي‌گويد خودم سنگ صبورت مي‌شوم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون