عشق و انتظار بر لب بحر فنا
ميلاد عظيمي| بر لب بحر فنا منتظريم اي« ساقي»/فرصتي دان كه زلب تا به دهان اينهمه نيست. ديروز به ديدار اصغر علمي رفتم، مدير نشر سخن؛ مدير موسسهاي كه آبرو و اعتبار صنعت نشر ايران است. با كارنامهاي زرين و چاپ كتابهايي كه زينت كتابخانههاي ايران شناسان دنياست. مدير نشر سخن به خوشنامي و امانت و معامله درست با مولف نامبردار است. ايران دوست است. كاربلد است. پركار است. ادعايي ندارد اما حرفهاي است. در چاپ كتاب آلوده به سياست و سياست بازي نيست. نگاهي جامع و فرهنگي دارد. دل بزرگ است. براي پروژههاي بزرگ هزينه ميكند. با همه توفيقش در نشر كتابهاي پرفروش، خريدار دكان بيرونق است. فيالمثل چون برايش محقق شد كه نشر «راهنماي كتاب» و «فرهنگ ايران زمين» خدمت به فرهنگ ايران و ايرانشناسي است، زير بار هزينههاي كمرشكن رفت. با صرف هزينهاي هنگفت مجموعه فرهنگهاي سخن را به سامان رساند و خدمتي مهم به ايران كرد. مهمترين گنجينه كتابهاي مربوط به علوم قرآني را نشر سخن منتشر كرد. شك ندارم اگر پيگيريهاي دلسوزانه او نبود بسياري از آثار استاد شفيعي كدكني هنوز چاپ ناشده باقي مانده بود. ميتوانم فهرست خدمات ماندگار نشر سخن را همچنان ادامه دهم... اما... ديروز به ديدار اصغر علمي رفتم. انگار شكسته شده بود. پير شده بود. غمگين بود. مثل هميشه ميدويد تا كتابهاي تازهاش را منتشر كند و به شب عيد و نمايشگاه كتاب برساند. اما ميگفت كار نشر كتاب به بن بست رسيده است. ميگفت دزديهاي ديجيتالي نفس نشر سخن را بريده است. ميگفت دست و پاي آخرمان را ميزنيم. چشمش پراشك شد و گفت فرهنگ هشت جلدي سخن كه آنهمه برايش هزينه شده، پيدياف شده و دست به دست ميگردد. ميگفت حاصل چهل سال تلاش حرفهاي او را دزدان در روز روشن ميدزدند و كسي كاري نميكند. كار ناشر موفق ما شده خون دل خوردن و خاموشي. اصغر علمي مرد زيرك خودساختهاي است. او هم لابد ميتواند فوت و فن دلالي را بياموزد و عمر و مالش را صرف كار بيرونق كتاب نكند. اما « عشق»، عشق به كار و كتاب و فرهنگ و ايران نميگذارد كه راحت خود و خانوادهاش را بجويد و برود در كار دلالي دلار و كاغذ. دوست ما نااميدانه تقلا ميكند بلكه فرجي حاصل شود. بلكه كسي به فكر بيفتد. ميخواهد تا آخرين رمق بايستد. ميخواهد ايستاده بميرد. اصغر علمي با لبخندي تلخ ميگفت بد نيست كه كتابهاي ما پيدياف ميشود و مردم ميخوانند اما نكته اينجاست كه با اين وضع، ما ديگر نميتوانيم كار كنيم. نميتوانيم ديگر كتاب چاپ كنيم. در اين فضاي ناجوانمردانه كسب و كار، چرخ كار نشر ايران ديگر نميچرخد. ميگفت «مستاصلم»... دلم ميسوزد و كاري زدستم بر نميآيد... .