آخرين پنجشنبه سال
سروش صحت
راننده تاكسي گفت: «اين هم آخرين پنجشنبه سال.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «چه سال عجيبي بود.» بعد گفت: «در خلوت روشن با تو گريستهام/ براي خاطر زندگان و در گورستان تاريك با تو خواندهام/ زيباترين سرودها را/ زيرا كه مردگان اين سال/ عاشقترين زندگان بودهاند.» راننده تاكسي چيزي نگفت. زني كه عقب تاكسي نشسته بود گفت: «سال جديد داره ميياد... ايشالا سال ديگه غم كمتر باشه.» به مسافرهاي تاكسي نگاه كردم يك مرد مسن، يك پسر جوان، يك خانم ميانسال، يك بچه كوچك، يك دختر دانشجو، يك مرد با صورت آفتاب سوخته، زني باردار، دختري كه انگار غمي در چهرهاش بود، پسري كه ميخنديد، يك زن ديگر، يك مرد ديگر، يك نفر ديگر، باز هم يك نفر ديگر... همه، ما مسافر اين تاكسي بوديم. همه با هم... تاكسي گاهي ميايستاد، يك نفر پياده ميشد، گاهي ميايستاد. يك نفر سوار ميشد. بعد تاكسي ميرفت و ما هم ميرفتيم و دوباره تاكسي ميايستاد و... .
زن دوباره گفت: «سال جديد داره مياد... ايشالا سال جديد غم كمتر باشه... .»