امروز سالگرد درگذشت جلالمقدم است
مردي كه از اسب افتاد اما از اصل نه
احمد طالبينژاد
اسفند سال 74، گوشهاي از خيابان كريمخان ايستاده بودم تا سوار تاكسي شوم. در فكر و خيال خودم بودم كه دستي از پشت كمرم را گرفت و بلند گفت: «مردي كه از اسب افتاد». او جلال مقدم بود. مردي كه با وجود اينكه اواخر عمرش كموبيش دچار آلزايمر شده بود اما حافظه عجيبي داشت. شايد اسم من را فراموش كرده بود اما به خوبي تيتر مصاحبهاي كه با او انجام داده بودم را به خاطر داشت؛ «مردي كه از اسب افتاد اما از اصل نه.»
جلالمقدم تنها زندگي ميكرد و هيچگاه ازدواج نكرد. بعد از انقلاب 1357 در شرايط بسيار دشواري در حال زندگي بود، اما ناراضي هم نبود. در مسافرخانهاي در خيابان لالهزار روز و شب را ميگذراند و گاهي براي ما تعريف ميكرد كه اوقاتش را با تلفن زدن به مسابقهها و برنامههاي راديو ميگذراند. حتي يك بار گفت كه از شركت در اين مسابقهها، ساعت برنده شده است. اما براي جلالمقدم اصلا مهم نبود كه روزي روزگاري در اين مملكت بنيانگذار خبرگزاري پارس -كه الان تبديل به جمهوري اسلامي شده است- بوده يا برايش مهم نبود در كارنامه هنرياش فيلمهايي چون پنجره و فرار از تله را دارد و روزگاري جزو فيلمسازان برجسته و فرهيخته اين مملكت بوده است. جلالمقدم جزو فيلمسازهاي مولف نبود كه بگوييم نگاه و ديدگاه خاصي نسبت به جهان، سياست و... دارد. او اساسا خيلي دربند تجربهگرايي هم نبود. مقدم به وضوح از سهراب شهيدثالث انتقاد ميكرد و ميگفت در حالي كه واكسن سينما كشف شده، او دنبال ويروس آن ميگردد. اين انتقاد مليحي بود كه مقدم نسبت به سينماي سهراب شهيدثالث داشت. انقلاب كه شد، مقدم از سرناچاري بازيگر خوبي شد. با وجود اينكه او خيلي علاقهاي به بازيگري نداشت اما دوستان فيلمسازش سعي كردند براي كمك مالي به او نقشهايي در فيلمهايشان به او بدهند و با گذر زمان جلالمقدم تبديل به بازيگر حرفهاي نقشهاي كوتاه و خاص در سينماي بعد از انقلاب شد. جلالمقدم فقير نبود اما بعد از انقلاب چيز جديدي براي خودش نخريد. چرا كه ميلي و رغبتي به اين چيزها نداشت. او برخلاف آدمهاي ديگر با لباسهاي قديمي به جمعها و مهمانيها ميآمد، اما هميشه مركز توجه آدمها بود، چون بسيار خوشمشرب و طناز بود. رفتار و كردارش چنان مناسب بود كه همه آدمها را جذب خودش ميكرد. به ياد دارم زماني كه دفتر آقاي مسعود كيميايي در خيابان دولت بود، وقتهاي جلسه يا كارگاه، جلال مقدم از صبح آنجا ميآمد، سيگار ارزانقيمت ميكشيد و همه كنار او سرحال بودند.
جلال مقدم هيچوقت از واقعيت فرار نميكرد. برادري داشت كه در فرانسه زندگي ميكرد. روزي از او پرسيدم چرا نميروي پيش برادرت زندگي كني؟ گفت كه اتفاقا برادرم بارها به من گفته است كه بروم، ولي من اگر بروم آنجا بايد فرانسهام بهتر از آلندلون باشد كه سر صحنه فيلم بتوانم به او بگويم چه كاري انجام دهد. پس حالا كه فرانسهام خوب نيست، بروم آنجا چهكار؟ مقدم هيچگاه به فكر مهاجرت نبود. اما با وجود زندگي سخت طنازي خاصي در نگاه و كلامش داشت كه در كمتر آدمي من ديدهام تا به امروز.
جلالمقدم با تجربههاي زيادي كه در زندگياش داشت و شناخت خوب از مناسبات زندگي اجتماعي جواب سوالها را با طنز و نگاه خاصي ميداد. مثلا قبل از انقلاب موهاي بلندي داشت و هميشه هم دستمال گردن داشت. بهطوركلي با وجود اينكه ميانسال بود اما خوشتيپ بود. به ياد دارم در مصاحبهاي خبرنگار از مقدم ميپرسد كه چرا موهايش بلند است؟ و او هم گفته بود چون اردوان پنجم هم موهايشان بلند بوده است. حالا اينكه عكس اردوان پنجم را از كجا ديده بود كه با اطمينان ميگفت موهاي او هم بلند بود بر ميگردد به نگاه طنز جلالمقدم. در كل كلام طنزگونه او در كمتر آدمي قابل مشاهده بود. حالا كه از مرگ جلالمقدم بيش از 20 سال ميگذرد اگر بخواهم فيلمهاي او را به كسي پيشنهاد دهم يا خودم بار ديگر فيلمهاي او را ببينم، انتخاب اولم «فيلم فرار از تله» است. فيلمي كه در سال 1350 ساخته شده اما همچنان ديدني است. چرا كه يكي از بهترين موسيقيهاي مرتضي حنانه را دارد و بازيهاي خوب و درخشاني در خود جاي داده است. فيلم دوم هم «پنجره» است كه در سال 1349 ساخته شده است.
فروردين 1375، يك ماه بعد از ديداري كه با جلالمقدم در خيابان كريمخان به صورت اتفاقي داشتم، او در همان جا تصادف ميكند. به علت دچار شدن به آلزايمر نميدانست كجا ميخواهد برود. سردرگم بوده و آخر هم ماشين به او ميزند و ناكام از دنيا ميرود؛ مردي كه نگاه رندانه و طنزگونهاش هميشه جذاب بود.