نه از دل برو و نه از ديده
نازنين متيننيا
چطور ممكن است فراموش كرده باشم؟ اين نخستين سوالي بود كه به ذهنم رسيد. گوشي را كه يك يادآوري ساده با يك پست ساده توييتري به من كرده بود، پرت كردم گوشهاي از عصبانيت و عذابوجدان، مدتي ميخكوب به سقف ماندم. يادم رفته بود كه كه سوم ارديبهشت چه روزي است. يادم رفته بود كه سه سال پيش در همين روز با بغض نشستم در اتاق سردبيري و در جمع همكارهايي كه ميشناختند يا نه، درباره حسين قندي حرف زديم. سه سال پيش در همين روزهاي بهاري بود كه خبر رسيد راحت شد و رفت. كه ديگر نه آلزايمر درد حسين قندي بودن را صد چندان ميكند و نه تمام آنچه روزگار براي يك روزنامهنگار ميخواهد و از ترس عرياني واقعيت، مدام او را از همهجا دور ميكند؛ از تحريريهها، از دانشكدهها، از آدمهاي مشتاقي كه دانستن را حق خود ميدانند و رسالت اطلاعرساني را به او ميسپارند.
سه سال گذشته و من، شاگرد كلاسهاي حسين قندي كه از او فقط هوش، آگاهي، سواد، لبخند و هميشه حاضرجوابي به ياد دارم، يادم رفته است كه سوم ارديبهشت چه روز عجيبي است و چه روزگار عجيبي گذشت تا اين سوم ارديبهشت، در تقويم زندگيام مهم باشد و حالا به همين راحتي اين اهميت را فراموش كردم. اگر نبود همكاري كه روز سوم ارديبهشت توييترش را به عكس حسين قندي مزين كند و از رفتنش بنويسد، اصلا شايد يادم نميماند كه چنين روز نحسي در تقويم ثبت شده و بايد يادم باشد. ميدانيد، احساس بيوفايي كردم. توييتر را باز كردم كه توييت همكار را ريتوييت كنم و بنويسم كه چطور قلبم خشدار شده از ديدن اين عكس و يادآورياش و چقدر بيمعرفتم كه آنقدر دير يادش افتادم، اما پشيمان شدم. ضربدر بالا را زدم و هرآنچه نوشته بودم را فرستادم به «درفت» توييتر تا براي خودم ثبت شود و باقي بماند براي روزگاري كه ميخواهم برگردم و ببينم كه در لحظه چطور آدمي بودم و چه فكر ميكردم. در همين رفت و آمد مجازي، در همين حجم عذابوجدان ناشي از يك فراموشكاري ساده، ناگهان تمام خاطراتم از كلاسهاي درس قندي بازگشت. فكر كردم اگر بود و ميشنيد كه چنين شده، احتمالا فقط لبخند ميزد و بعدتر سرخوشانه شوخي ميكرد و ميگذشت. مطمئن بودم كه ميگذشت. چون من نخستين آدمي نيستم و نبودم كه فراموشش كرده. آخرين هم نخواهم بود. اين فراموشي لعنتي كه انگار در ژن فرهنگي ما ايرانيها جاخوش كرده است و حتي طعنهاي دارد به اسم ضربالمثل كه «از ياد برفت همان كه از ديده برفت.» فراموشي لعنتي كه مدام در لحظهاي از راه ميرسد و بدون آنكه بدانيم چنان ما را در آغوش ميكشد كه نه تنها خاطرات تلخ گذشته كه حتي يك دوستداشتن حقيقي را ممكن است از قلب ببرد و خاطرهاش را بشورد. باورم نميشد درگير چنين فراموشياي شده باشم. باورم نميشد كه من همان آدمي باشم كه سالهاست در تلاشم نباشم و سالهاست كه مدام و مدام به خودم يادآوري ميكنم هرچه بگذرد و از دست برود، بايد به حرمت تمام آنهايي كه چراغ گرفتند و راه را نشانت دادند، نبايد از دست بروي و فراموش كني. چون ميان آنچه حسين قندي در سالهاي آخرش تصميم به فراموشي آنها گرفت، تنها يك چيز ثابت مانده بود و آن، همان لبخندي بود كه از سر هوش و شعور ميآمد و همه آنچه در زندگي به دنبالش بود و زندگي هم به تلاشهايش، در دستش گذاشت. داشتم فراموش ميكردم انگار و تلنگر مجازي همكار عزيز، دوباره بيدارم كرد. دوباره به قندي فكر كردم و تمام آنچه ميگفت. تمام آنچه درس داد و اين روزها، در بحبوحه كار روزانه و درگيريهاي عجيب و غريب و زندگي رسانهاي كه روزبه روز وسيعتر ميشود و البته ترسناكتر، انگار تنها چراغي است كه ميشود در دست گرفت و به اميد روشنايياش از اين سياهي روزمّرگي گذشت. از آن روزي كه سركلاسهايش نشستم تا عصر ابرگرفته سهشنبه كه اينها را مينويسم و عذابوجدان لعنتي را با كلمه روي كاغذ ميفرستم، اگر همهچيز را فراموش كرده باشم، اگر حتي يادم برود كه نام خودم را بنويسم يا اگر اسمها و اسامي را فراموش كنم، يكچيزهايي همچنان، شبيه همان لحظه اول، در ذهن و خاطره من مانده. يكچيزهايي كه قندي آنها را سرفصل درسي ميناميد و ما شاگردهاي مشتاقش آنها را در ذهن ثبت ميكرديم تا نخستين درس وفاداري و امانتداري حرفهاي را خوب ياد بگيريم. از كلاسهاي قندي تا امروز براي من يازده سال گذشته، اما لحظهاي نيست كه آنچه قندي گفت و يادم داد را در تحريريهها فراموش كنم. در لحظه انتخاب سوژه، در لحظه تصميم براي انتخاب زاويه نگاه، در لحظه نوشتن، در لحظه تيتر زدن، در تمام لحظههاي مواجهه در تحريريه با آدمها و در تمام تصميمگيريهايي كه بايد ميان اخلاق و حرمت حرفهاي و آنچه در واقعيت وجود دارد و اصلا در تمام لحظههايي كه روزنامهنگاري هست با عنوان شاگردي حسين قندي، من او را به ياد دارم. كسي كه با لبخند يادمان داد كه چطور روزنامهنگار شويم و چطور روزنامهنگار بمانيم و اگر شاگرد خوبي بوديم، حتي در غبار زمانهاي كه عوض شده و شكل ديگري پيدا كرده، همچنان پايبند اصول باقي بمانيم و آنچه كه درس اول بوده را از ياد نبريم. من سالروز درگذشت حسين قندي را يادم رفت و بله، هنوز از دست خودم عصباني هستم. اما اينها را نوشتم و روايت كردم، براي اينكه بگويم اين تاريخ مهم بود، مثل تاريخ از دست رفتن تمام آدمهاي مهم و واقعي اين سرزمين. اما امان از روزي كه آموزهها و آنچه ميراث واقعي آنهاست را از دست بدهيم و فراموش كنيم. فراموشكاري اصلي، فراموشي يك تاريخ ساده نيست. فراموشي حيات آن اتفاق مهمي است كه براي ما به ميراث رسيده و نه تنها از ديده كه از دل هم نبايد برود.