فيلسوفان و مردم
محسن آزموده
فلسفه در مورد مردمي كه فلسفه نميدانند يا متخصص فلسفه نيستند، چه نظري دارد؟ نگاه فيلسوفان به عموم آدميان چگونه است؟ آيا درست است كه نگاه نخبه گرايانه فيلسوف و فلسفه از بالا و ارتفاع مردم را «عوام» ناآگاهي در نظر ميگيرد كه معمولا به جاي تصميم گرفتن بر اساس عقل و عقلانيت، بر مبناي احساسات و عواطف و خواستههايشان تصميم ميگيرند؟ متاسفانه پاسخ به اين پرسش دست كم با نگاه كردن به تاريخ فلسفه مثبت است. فيلسوفان در طول تاريخ عموما نگاه مثبتي به مردم نداشتهاند و به آنها از بالا نگاه ميكردند، به همين جهت هم همواره تلاش ميكردند ايشان را راهنمايي كنند و به تعبير خودشان حقيقت را به ايشان بنمايانند. همين فاصله اندازي و تمايزگذاري هم سبب شده كه نگاه عموم مردم به فلاسفه چندان مثبت نباشد، آنها را آدمهاي از خودمتشكري ميدانند كه در برج عاجشان نشستهاند و بدون توجه به واقعيتهاي روزمره حكم صادر ميكنند و درباره بقيه قضاوت ميكنند. به عبارت ديگر روي ديگر سكه نگاه از بالاي فلاسفه به مردم كه آنها را موجوداتي متوهم و خيالانديش ميدانند، اين باور عمومي است كه فلاسفه اصولا در آكواريوم زندگي ميكنند و از مناسبات واقعي زندگي مردم سر در نميآورند و دغدغههاي هرروزه ايشان را به هيچ ميانگارند. اين قضاوت در حالي صورت ميگيرد كه فلسفه نه فقط داعيهدار واقع بيني است كه بارها بالاتر از آن، مدعي آن است كه واقعيت را بهتر از هر كس ديگري و با ابزار عقل و خرد توضيح ميدهد و تبييني خردورزانه از آن ارايه ميكند. فيلسوف بنا به تخصصيترين تعريف، كسي است كه به هستي يا وجود و مر واقعيت نظر ميكند و ميكوشد توضيح و تبييني عقلاني از آن به دست دهد. حالا چه ميشود كه فلسفهاي كه چنين ادعايي دارد و فيلسوفي كه مدعي داشتن چنين نگاهي است، از جانب عموم مردم به برج عاج نشيني و دوري از واقعيت روزمره متهم ميشود؟ حق آن است كه حتي اگر اين اتهام به فلسفه و فيلسوفان درست نباشد (كه به باور نگارنده درست نيست)، اما بايد پذيرفت كه محمل و وجهي دارد، آن وجه و جهت نيز آن است كه دستكم تاريخ نشان داده كه فيلسوفان در طول زندگي واقعي شان عمدتا زيادي از مردم فاصله گرفتهاند و نگاه مثبتي به ايشان و زندگي روزمرهشان نداشتهاند، فراتر از آن، به آنها از بالا نگريستهاند و ايشان را به انواع و اقسام صفات ناپسند متهم كردهاند. اين واقعيت بالفعل (اتفاق افتاده) را وقتي كنار يك واقعيت بالفعل ديگر ميگذاريم، ميبينيم كه بدبيني مردم به فيلسوفان چندان بيوجه نيست. آن واقعيت بالفعل ديگر اين است كه از قضا برخي فلاسفه در مواجهه با واقعيت عيني و به طور خاص سياسي زمانه، جهتگيريهاي راست و درستي نداشتهاند. اين امر حتي اگر عموميت هم نداشته باشد، با توجه به اينكه انتظارات از فلاسفه به عنوان پرچمداران عقل و عقلانيت بيش از اندازه است، بيشتر به چشم ميآيد و موجب ميشود كه سلب اعتماد از ايشان بيشتر شود. به عبارت ديگر اشتباه فيلسوفان در امور سياسي-اجتماعي بارها بيشتر بازتاب مييابد تا سايرين و همين سبب ميشود كه مردم به اين نتيجه برسند كه اين آدمهايي كه اينقدر ادعاي عقلانيت و خردورزي دارند، آن قدر هم كه ادعا دارند، عقلاني و خردورزانه عمل نميكنند. ضرورتهاي زندگي در جهاني كه ارتباطات در آن گسترده شده و بازتاب كردارها و گفتارها بارها بيشتر شده، ايجاب ميكند كه اين رابطه مخدوش ترميم شود و هر دو طرف (بيشتر اهالي فلسفه) در رفتار و گفتار خودشان نسبت به ديگري بازنگري كنند. به ديگر سخن عقلانيت و ضرورت آن ايجاب ميكند كه اگر فيلسوفان ميخواهند در جهان جديد تاثيرگذار باشند و پيام شان كه دعوت به عقلانيت و واقع نگري است، گوش شنوا داشته باشد، در كنار مباحث انتزاعي و پيچيده اندكي هم به واقعيت زندگي روزمره توجه كنند و از دستاوردهاي ساير علوم انساني مثل جامعهشناسي و علم سياست و اقتصاد و انسانشناسي و روانشناسي نيز بهره بگيرند و به اصحاب اين دانشها اعتماد كنند. تصحيح نگاه مردم به فيلسوفان نيز ضرورتي است، نه فقط از آن جهت كه بخشي از اين نگاه منفي نادرست و مبتني بر بزرگنمايي اشتباههاي فيلسوفان و رفتارهاي برخي از ايشان است، بلكه هم از اين حيث كه فلسفه و نگاه فيلسوفانه ضرورتي در زندگي روزمره است و در فقدان آن باورهاي غلط، ناسنجيده و نادقيق بر زندگي آدميان حكمفرما ميشوند و مراجعه به فلسفه و انديشههاي فلسفي به اعتبار اين باور غلط كه فلسفهورزي مترادف با دور شدن از زندگي روزمره است، مهجور ميمانند.